نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

روزنه های امید

هنر دست مامانی برای دخملی ...

سلام نازنین زهرای 36 هفته ای و 2 روزی من ... خانوم خانوما ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشالله هم سنگین شدی هم قدرتت بیشتر شدی ... یه روزی این متن و یه جا خوندم خیییییییییییلی به دلم نشت : تنها کسی که لگدش زدم و همیشه به من خندید مادرم بود ... واقعا همین طور انشالله خودت مادر میشی درک میکنی این جمله رو ... با اینکه با هر لگدد از شدت درد از جام نیمچه تکونی میخورم ولی با این حال میخندم و برام شیرینه ... این یعنی هستی و جات خوبه و اون لحظه منم صلوات میدم و خدارو شکر میگم ... دیگه دردام زیاد شده ولی همین که میدونم به روزهای پایانی این انتظار دارم نزدیکتر میشم دردها برام شیرین میشه ... دیگه انشالله کم ...
4 دی 1392

بشتابید بشتابید ... خبر خبر

سلام نازنین زهرای گلم ... امروز خییییییییییییییلی خوشحالم ... فرزانه جون مامان علی اکبر غروب بهم اس ام اس داد که علی اکبر نازش یه خورده عجله داشت و یه 6 روزی زودتر به دنیا اومد ... خدارو شکر که هم علی اکبر هم فرزانه سالم هستن ... فرزانه جووون از همین تریبون از طرف خودم و دخملی بهت تبریک میگم ... انشالله همیشه در کنار هم شاد باشین و سلامت ...   . . . امروز : 2 دی ماه 1392 ...
2 دی 1392

36 هفته تمام و اربعین حسینی

دلم تنگ است ... دلم برای حرمت تنگ است ... دلم برای بین الحرمین , قطعه از بهشتت تنگ است ... دلم برای همان پرچم قرمزی که بر فراز گنبدت دلبری میکند تنگ است ... دلم برای ضریحت , برای دویدن تا حرمت با پایه پیاده تنگ است ... برای همهن زیارت عاشورایی که زیر لب زمزمه میکردم تا به حرمت برسم , سلامش را روبه روی ضریحت میدادم ... دلم برای در آغوش کشیدن ضریحت ... برای لحظه اولی که دیدمت و اشکی که از روی شوق روی گونه هایم سر خورد ... دلم برای تپش های قلبی که به عشق تو میزد تنگ است ... دلم برای چادر خاکی ام که خاک حرمت را جارو میکرد تنگ است ... دلم تنگ است و اربعینت نزدیک ... ای کاش های ر...
2 دی 1392

35 هفته و 6 روز و شب یلدا ...

سلام دختر گلم ... انشالله فردا 36 هفته شما تموم میشه ... قربونت برم 15 روز بیشتر نمونده  به دیدن روی ماهت ... همه لحظه شماری میکنن که شما رو ببینن ... پدر جونی ( بابای مامانی) دیروز رفتن کربلا و امروز زنگ زدن که نجف بودن ... خوش به حالشون خادم زائرای امام حسینن ... پدر جونی خییییییلی نگران شما بودن و گفتن دعای ویژه میکنن برای نازنین زهرای گل مادر ... امشب شب یلداست انشالله سال دیگه این وقت تو بغل ما هستی و داری دلبری میکنی انشالله ... نازنین زهرای گلم , عزیز دلم این روزای آخر خیلی برام سخت میگذره ... ولی همه دردارو به عشق شما تحمل میکنم ... دوووست دارم نازنین زهرای گلم ...
30 آذر 1392

35 هفته و 3 روز

سلام دختر گلم ... جات راحته عزیز دلم ... نمیدونی چقدر این روزا برام سخت میگذره هر روزش 1 سال طول میکشه ... دیگه 17 روز بیشتر نمونده ... بابایی که روز شماری میکنه و هی روزارو کمتر میگه دلش کوچیک شده و دیگه صبر نداره ... امروز که می گفت انشالله دخترم به دنیا اومد با خودم میبرمش محل کار فکرش و بکن بابایی آغوشی ببنده شمارو ببره محل کار ... ماشالله با اون قد و هیبتش دیدنی میشه ها ... از دوست داشتن زیاده دیگه ... راستی دیروز تولد بابایی بود یعنی 26 آذر ماه ... امسال نشد سوپرایزش کنم و براش تولد بگیرم ولی انشالله سال دیگه دو نفری سوپرایزش میکنیم ... شب قبلش با هم رفتیم بیرون منم هدیه تولد براش کفش چرم خریدم به قول قدیمیا دشمن ریز پاهاش انشاا...
27 آذر 1392

35 هفته و 1 روز

سلام دختر گلم ... مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشالله دیگه بزرگ شدی خانومی شدی ورجه وورجت هم بیشتر شده ... با یاری خدا دیروز 35 هفته رو به سلامتی پشت سر گذاشتیم و وارد 36 هفته شدی ... 23 آذر ماه رفتیم با هم مطب خانوم دکتر برای چکاپ که خدارو شکر همه چیز عالی بود ... نامه بیمارستان شما رو هم گرفتیم که اگه خدا بخواد تاریخ تولد شما افتاد برای یکشنبه 15 دی ماه 1392 . خانوم دکتر گفتن که ساعت 12 ظهر بیمارستان آریا باشم ... انشالله اگه خدا بخواد می خوام به جای بیهوشی از بی حسی اسپاینال استفاده کنم تا لحظه به دنیا اومدن شما رو ببینم و اولین کسی باشم که دختری گل و میبینه البته اگه خدا بخواد ... دختر گلم...
25 آذر 1392

اولین های زندگیت 2

اسم این پست و گذاشتم اولین های زندگیت چون قرار عکس ساک بیمارسان و لوازم داخلشو برات بذارم ... خیلی لذت بخش بود وقتی داشتم لباسات و انتخاب میکردم و از مامان جون فاطمه نظرش و میپرسیدم  و اونم عاشقانه بهم جواب میداد ... شاید اون لحظه که داشت من و نگاه میکرد یاد 25 سال پیش افتاد که داشت لباسهای من و آمادو میکرد ... الهی قربونت برم مامانی , چقدر ناز میشی وقتی اینارو بپوشی ... تصورشم دلم و آب میکنه ...   این یه سره گرم و انشالله زمانی که می خوایم از بیمارستان بیایم خونه مامانی فاطمه میپوشی... اینم کیسه خواب گرم و نرم الهی قوبونت بشم مامانی اینم که لوازم مورد نیاز تو بیمارستان و در آخر ساک...
18 آذر 1392

34 هفته و 1 روز

سلام دختر گلم ... الهی قربون دست و پاهای کوچولوت برم ... ماشالله روز به روز داری بزرگتر میشی ... الهی قربون حرکاتات که بیشتر شده و با هر تکونت من و تا اوج میبری ... دختر گلم انشالله تا یک مته دیگه صحیح و سالم تو بغلم هستی ... واسه دیدنت لحظه شماری میکنم ... دایی محمد که اکثرا از من میپرسه هر وقت هم یه جواب بهش میدما ولی باز میپرسه ... بابایی هم که روزارو میشماره ... چند روز پیش رفتیم شام خونه مامان جون زهرا اینا ( مامان بابایی ) منم رفتم طبقه خودمون و لباسهای بیمارستان و جمع کردم و با خودم آوردم خونه مامان جون فاطمه اینا ... راستی یه سری دیگه لباس به سیسمونیت اضافه شده یه بارونی خوشگل هم خاله لیلای خودم از اصفهان برات خرید...
18 آذر 1392

بدون عنوان

سلام دختر گلم ... الان که دارم برات مینویسم 6 اذر92 وشما 32 هفته و 3روز تو دل مامانی خووونه کردی هم تو دلم هم تو قلبم ... امروز تولد مامانی هم هست  24سالم تموم میشه و میرم 25 سال ... چقدر پیییر شدم چقدر زود بزرگ شدم و  چقدر زود عمرم گذشت ... روزهای خوب و شیرین در کنار روزهای تلخ گذشت و گذشت تا من امروز در انتهای گذر 24پاییز و در استانه 25 پاییز زندگیم هستم قشنگترین اتفاقات این روزها وجود نازنینی مثل توست که هر روز من و بیشتر شیفته خودش میکنه موجودی که با هر تکونش قلبم و با خودش میبره و من و بیشتر از قبل شکرگذار خدا میکنه ... میگن هر کی روز تولدش هر ارزویی کنه ارزوش و خدا براورده میکنه دروغ یا راست من ارزوم سلامتی و خوشبختی تنه...
18 آذر 1392