نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 4 روز سن داره

روزنه های امید

تولد یکسالگی دختر نازم

تولد یکسالگی نازنین زهرای نازم با تم کیتی دختر قشنگ تم تولدتو مامانی با عشق برات درست کردم .. صبح تولد وقتی پاشدی و بادکنکهارو دیدی از ذوقت چهاردست و پا وسط بادکنکا ول وول میخوردی و من با دیدنت عشق میکردم ... دست عمه جون درد نکنه زحمت خرید کیک افتاد به گردنش , همه جارو گشت ولی کیک کیتی پیدا نکرد انگار همون روز هیچ شیرینی فروشی کیک کیتی پخت نکرد...   اینم ژله تزریقی تولدت دست پخت مامان زینب ...
2 مهر 1395

تازه هایی درباره ی نازنین زهرای 10 ماهه

سلام دختر زیبا روی من ... فرشته ی نازم  حدود 2 ماه از جشن دندونی شما میگذره ... ببخش که نتونستم از این زودتر وبلاگت و به روز کنم الانم  که دارم به روز میکنم شما خواب هستی و من از فرصت دارم استفاده میکنم ... خوب عزیزم بیدار شدی داری به ذستات نگاه میکنی ،‌الانم لب تاپ و دست من دیدی دستت و بلند کردی که بغلت کنم...  خوب یه خورده شیر خوردی و داری با اسباب بازی هات بازی میکنی  منم میخوام تند تند برات پست جشن دندونیت و بذارم ... قبل هه بگم امروز جمعه 2 آبان 93 شما تو 10 ماه هستی و ماشالله روز به روز بزرگتر و شیرین تر شدی و کارای جدید میکنی یه دو روز هم هست سرما خوردی مامان و بابا غصه دار کردی  اما خدارو شکر الا...
2 آبان 1393
1467 10 18 ادامه مطلب

پنج تا شش ماهگی

سلام قند عسل مامان ... الان که دارم برات مینویسم ساعت 1:33 بامداد پنجشنبه 15 خرداد 93 من و شما خونه تنها هستیم ، بابایی رفته بیرون و هنوز نیومده شما تو گهوارت لالا کردی ،‌منم از این فرصت استفاده کردم تا برات بنویسم ...                      دختر طلای مامان ماشالله روز به روز داری بزرگتر میشی و کارات هم شیرینتر میشه ، وابستگیت بهم خیلی زیاد شده و فقط تا 5 دقیقه بیشتر دوری مامان و تحمل نمیکنی و به گریه می افتی ،‌مامانی منم خیلی دوست دارم دلم میگیره اگه نبینمت حتی وقتی شب خوابیدی تند تند میام نگات میکنم تا آروم بگیرم گاهی تو خواب اینتقدری بوست میکنم که بیدار میشی و نگام...
15 خرداد 1393
1644 14 25 ادامه مطلب

نازنین زهرا و دومین مسافرت دوروزه

سلام دختر گلم ... الان که دارم برات می نویسم ساعت 12:35 دقیقه نیمه شبه 21 اردیبهشت 93 هست و شما تو گهوارت لالا کردی و منم از این زمان استفاده بهینه کردم و اومدم تا خاطرات چند روز گذشته رو برات ثبت کنم ... نازی زهرای مامان شما 18 اردیبهشت با مامان و بابایی و خانواده بابا (‌ آقا جون ،‌مامان جون زهرا ،‌ عمو مهدی ،‌ آقا سید و عمه فهیمه جون )‌راهی ییلاقات سیاهکل شدیم ،‌یه مکان زیبا و خوش آب و هوا ،‌آقا جون اینا جلوتر حرکت کرده بودن و من و شما و بابایی ساعت 6 غروب از خونه راه افتادیم و تا از شهر خارج بشیم حدودا ساعت 7:30 غروب بود از رشت تا مقصد که روستایی تو دل کوه به نام تاریک دره بود حدود 3 ساع...
22 ارديبهشت 1393
2572 14 36 ادامه مطلب

ورود به پنج ماهگی

سلام دختر طلای من ... امروز 10 اردیبهشت 1393 ساعت 3:59 دقیقه  بعد از ظهر روز چهارشنبه شما خوابیدی و من با پاهام دارم گهوارت و تکون میدم البته الان بلند شدی و داری گریه میکنی کم کم داری می خوابی البته بالالایی من و غر غر خودت ، نخیر بیدار شدی انگار قصد نداری لالا کنی ولی مامانی از رو نمیرم ه دارم گهوارت و تکون میدم هم لالایی میخونم هم تایپ میکنم به این میگن یه مامان فعااال حالا همم  داری ملافه ای که روت کشیدم و به همراه انگشت شصت دست چپت میکنی تو دهنت خیلی بامزه هست این صحنه حالا هم داری ملافه رو با انگشتت و میخوری غرم میزنی به منم نگاه میکنی میخندی به این میگن یه دختر اکتیو قربون چشات که من و نگاه میکنی دلم و میبری ....
10 ارديبهشت 1393

3 ماهگی تا 4 ماهگی

سلام زهرای ناز مامان ... حدود یک ماه که برات چیزی ننوشتم ،‌ماشالله اینقدری وقتم با شما میگذره که شب ها همین که می خوابی منم کنارت خوابم میبره وقت نمیکنم به کار و نظافت خونه برسم چه برسه با نوشتن وبلاگ و ثبت خاطرات ... الان که دارم برات مینویسم 7 اردیبهشت 1393 ساعت 13:17 بعد از ظهر و شما تو گهوارت خوابیدی و من هم دارم گهوارت و تکون میدم و هم برات مینویسم ... انشالله فردا 4 ماهت تموم میشه و وارد پنجمین ماه زندگیت میشی ،‌روز به روز عروسکتر و نازتر میشی و کارهای با مزه ای انجام میدی از عید به اینور همش سعی میکنی بلند بشی و بشینی  و با سعی و تلاش تا نیمه بلند میشی و با این کارت همه رو شیفته خودت میکنی حدود یک هفته هست که تا ن...
7 ارديبهشت 1393

عید 93 با نازنین زهرا

سلام دختر گلم ... نازنین زهرای عزیزم شما عیدی امسال من و بابایی از جانب خدای مهربون هستی گل من ... نازی زهرای مامان امسال با بودن شما به من و بابایی خیلی خوش گذشت کلا عید یه حال و هوای دیگه داشت هم برای ما هم برای همه ی اعضای خانواده ... امسال سفره ی هفتسین خونه ی ما هم رنگ و بوی بهاری داشت ... اینم از الطاف خداست ... زهرا گلی مامان امسال سال تحویل من و بابایی پیش آقا جون اینا بودیم عمه فاطمه اینا هم بودن خیلی خوش گذشت عزیز دلم ،‌ کلی عیدی گرفتیم آجیل خوردیم و خوش گذروندیم ... راستی قبل سال تحویل یه پیرهن ناز تنت کردم که مامان جون فاطمه (‌مامان مامانی )‌برات خریده بود خیلی هنوز چند دقیقه مونده بود به تحویل سال که شما جیغ...
9 فروردين 1393

92 به یادماندنی

سلام دختر گلم ... الان که دارم برات مینویسم ساعت 7:2 صبح آخرین روز سال 92 یعنی28 اسفند هست و شما بعد 2 ساعت بیداری تازه رو پاهای مامانی لا لا کردی ... نازنین زهرای گلم سال 92 برام خیلی شیرین بود چون خدا تو این سال شما فرشته ناز و به من و بابایی به امانت داد و من هر لحظه شاکر خدا هستم ... پارسال توروزهای آخر سال حال و حوصله هیچ چیزی و نداشتم چون جای خالی شمارو خیلی احساس میکردم ،‌سر سال تحویل به همه وجود شماروصحیح سالم از خدا خواستم و خدای مهربونم مثل همیشه بنده نوازی کرد و من و به آرزوم رسوند و امسال من قشنگترین سال تحویل زندگیم و جشن میگیرم ، پارسال سفره هفتسینم خیلی به رنگ و روح بود ولی شکر خدا امسال کلا یه چیز دیگه هست هم برای م...
4 فروردين 1393

بی مقدمه دوستت دارم ...

سلام نازنین زهرای گلم ... الهی دورت بگردم من , الهی من فدای خنده هات بشم ... ببخش که مامانی دیر به دیر میام آخه همه وقتم با شما پر شده دخملی من .. ماشالله بزرگتر شدی ... پنجشنبه 8 اسفند با مامان جون فاطمه رفتیم مرکز بهداشت و واکسن دو ماهگیت و به سلامتی زدی اولش یه کوچولو گریه کردی و بعد زودی آروم شدی , من قربون اون خانومیت بشم ... به مناسبت دوماهگیت مامان جون فاطمه به من پول داد تا برات برم لباس بخرم منم رفتم دو دست لباس خوشگل خریدم , بعد واکسن خیلی بی حال بودی و تب کردی خیلی نگرانت بودم ولی خدارو شکر با خوردن قطره استامینوفن تا شب تبت اومد پایین و کلی با هم بازی کردیم , تو این روزا دیگه وقتی باهات بازی میکنم کاملا میخندی با صد...
11 اسفند 1392