همه ی زندگی ام در یک لبخند تو خلاصه می شود ...
سلام دختر گلم ...
بالاخره طلسم شکسته شد و بعد 7 روز اومدم تا خاطرات زایمان و بنویسم ...
الان که دارم برات مینویسم ، شما کنارم رو تخت آروم خوابیدی و منم فرصت پیدا کردم بیام نت ...
امروز 7 روزت ساعت 13:50 دقیقه کامل شد ... صبح بردمت چکاپ پیش دکتر یونس پور (دکتر بچگی های خودم )با اینکه بعد 25 سال رفته بودم پیشش ولی من و که دید شناخت ... وزنت خدارو شکر بالا رفته بود 2700 شده بودی عزیز دلم ...
...........................................
نازنین زهرای گلم از روزی که چشم های قشنگت و به روی دنیای ما باز کردی رنگ و بوی زندگیم بهاری شده ... دیگه اشکهام از سر دلتنگی نیست ... دیگه تنهایی آزارم نمیده ... هر روز ساعتها به صورت معصومت خیره میشم و اشک میریزم ... اشک شوق ... ذکر روز و شبم شده الهی شکرت ... شکر بابت این نعمت زیبا ... خدایا شکر بابت این امانت دوست داشتنی ... این فرشته معصوم که کنارمه واقعا دختره منه ... بارها این سوال و از اهل خانه می پرسم ... واقعا من مادر شدم ... واقعا این فرشته ی تو آغوش من ،دخترم ،نازنین زهرای منه ؟...یعنی سالهای انتظار تموم شد ... روزهای پر از استرس و اضظراب ... یعنی واقعا منم مادر شدم ... چقدر شیرینه داشتنت ... بو کردنت ... به آغوش کشیدنت ... ذات شب بیداری آزار دادن و خسته کننده است ولی وقتی شبهارو تو بیداری به عشق دخترت به صبح برسونی و نگات به دخترت باشه که کی شیر می خواد ،نکنه گشنه بمونه ،نکنه جاش خیس باشه و اذیت بشه ... همه ی اینا برات شیرین میشه مثل عسل ... زهرای من بعد خدا تورو تو دنیا از همه چیز و همه کس بیشتر دوست دارم ...