3 ماهگی تا 4 ماهگی
سلام زهرای ناز مامان ...
حدود یک ماه که برات چیزی ننوشتم ،ماشالله اینقدری وقتم با شما میگذره که شب ها همین که می خوابی منم کنارت خوابم میبره وقت نمیکنم به کار و نظافت خونه برسم چه برسه با نوشتن وبلاگ و ثبت خاطرات ... الان که دارم برات مینویسم 7 اردیبهشت 1393 ساعت 13:17 بعد از ظهر و شما تو گهوارت خوابیدی و من هم دارم گهوارت و تکون میدم و هم برات مینویسم ... انشالله فردا 4 ماهت تموم میشه و وارد پنجمین ماه زندگیت میشی ،روز به روز عروسکتر و نازتر میشی و کارهای با مزه ای انجام میدی از عید به اینور همش سعی میکنی بلند بشی و بشینی و با سعی و تلاش تا نیمه بلند میشی و با این کارت همه رو شیفته خودت میکنی حدود یک هفته هست که تا نیمه به پهلو بر میگردی و می خوای غلت بزنی وقتی نمیتونی غرغر میکنی ، شبها هر جا باشیم باید 10 تا 11 خونه باشیم تا شما رو برای خواب آماده کنیم در غیر این صورت صدای جیغت تا 7 آسمون هم میره ... صبح ها خدارو شکر با خنده بلند میشی و با صدای خوردن و ملچ مبوچ دستهات مامانی و از خواب بیدار میکنی تا مامانی نگات میکنم یه خنده ملیج و ناز تحویلم میدی و دل مامانی و آب میکنی (تو پرانتز خواستم بگم نازنین زهرای مامان من عاشقتم ) ، اولین مسافرتت 29 فروردین بود که من وشما و پدر جون و مامان چون فاطمه با هم رفتیم آستارا البته سفر یکروزه ، دختر خوبی بودی فقط اینکه تا وارد مغازه برای خرید میشدیم گریه میکردی ...
تو این دت وابستگیت به من بیشتر شده و دوست داری همش من کنارت باشم و کمتر بغل کسی میمونی و همش دوست داری بغل مامانی باشی واسه خاطر همین به خیلی کارام نمیرسم ، البته مهم نیست عشق مامان من زندگی میکنم که تو بخندی و شاد باشی ... دختر گلم همه میگن اسمت بهت میاد چون مثل اسمت که نازنین زهراست ،ناز داری و برای همه ناز میکنی ،عمه جون که هر روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شد باید بیاد واحد ما و شمارو ببینه شما هم که بلدی چطوری دلبری کنی کلی برای عمه فهیمه ناز میکنی ، یعنی بلایی شدی برای خودت عمه قربون صدقت میره تو هم دلبری میکینی و دستات و میبری سمت چشات یعنی خجالت کشیدی دلم میخواد اون لحظه بوسه بارونت کنم ... دایی محمد هم که هر هفته قبل رفتن به ابهر باید شمارو ببینه و به قول خودش انرِژب بگیره و بعد اومدن هم باید شمارو ببینه و باز به قول خودش خستگی دانشگاه از تنش بره بیرون ،پدر جون و مادر جون فاطمه هم که هر روز بارها زنگ میزنن و میگن گوشی و بذار دم گوش نازنین زهرا تا نازش بدیم تو هم کلی صدا از خودت در میاری ،راستی دختری عه جون شمارو نازدار صدا میزنه و پدر جون نازگل ماشالله به همه هم واکنش نشون میدی...
اولین باری که با صدای بلند خندید همون 29 فروردین بود داشتیم میرفتیم آستارا تو ماشین طهورا دختر خاله مامان که 9 سالشه باهات بازی میکرد شما بلند بلند میخندیدی و از خنده غش میکردی ...
از کارای دیگت مسابقه جیغ که با عمه فهیمه جونت برگذار میکنی ، عمه جیغ میزنه و بعد شما جیغ میزنی وقتی میبینی صدات به پای صدای عمه نمیرسه لجت میگیره و مجدد شروع میکنی اون لحظه قیافت خیلی ناز میشه ،راستی یه اخلاقت به عمه رفته اونم اینه که عاشق خودتی تو او ج گریه تا عکست و بهت نشون میدم یا فیلمی که ازت گرفتم و میبینی یا جلو آینه میبرمت سریع میخندی و با دقت به خودت نگاه میکنی ، یه عادت جالت هم به بابات رفته تو بدترین حالت وقتی دوربین و میبینی میخندی و میدونی می خوام ازت عکس بگیرم وبا دقت به دوربین نگاه میکنی ،مثلا همین چند دقیقه پیش داشتم از لحظه خوابیدنت فیلم میگرفتم تا یه خورده چشات و باز کردی دیدی دارم فیلم میگیرم 3 دقیقه تمام با چشمهای خواب آلود به دوربین نگاه کردی و تا دوربین و خاموش کردم خوابیدی ...
حدود 3 هفته هست که باهات بازی هوش انجام میدم یعنی کتاب مربوط 3 تا 6 ماهگیت و جلوت میذارم و عکسهاش و نشونت میدم که خدارو شکر دقت میکنی ولی اگه طولانی بشه حوصلت سر میره منم زیاد اذیتت نمیکنم عزیزم ...
از کارهای دیگه اینه که عاشق اینی که با رکابی باشی وقتی لباست و در میارم ذوق میکنی و دست و پا میزنی ولی وقتی می خوام لباس تنت کنم خونه رو میذاری روی سرت و من مجبورم با صدای سشوار یا جاروبرقی آرومت کنم ... از گذاشتن کلاه روی سرت هم بیزاری یعنی جیغت میره هوا ، از شانس ما هم امسال بهار اصلا شبیه بهار نبود تو عد که کلی برف اومد الانم که یا هوا سرده یا بارون آفتاب هم بشه باز هم هوا سردو برای بیرون رفتن مجبوریم کلاه سرت بذاریم ...
دیروز برای چکاپ بردمت پیش دوست مامان جون فاطمه (خانوم دکتر قویدل پارسا )خدارو شکر همه چیز نرمال بود جز سرفه هات که به خاطر آلرژی که داری به خاطر همین بهت دارو داد انشالله خوب بشی راستی دختری دکتر گفت انشالله از هفته دیگه غذای کمکی هم شروع کنم خیلی ذوق دارم
امسال روز مادر فروردین بود و من اولین سالی بود که مادر شده بودم ...
مامان جون فاطمه به همین مناسبت برام یه کت شلوار خرید که البته زودتر بهم داده بود
چون اسم شما زهرا هم بود آقا جون و مامان جون زهرا و مامان جون فاطمه و پدر جون هم عیدی دادن بهت که انشالله میرم و برات یه عروسک ناز میخرم عمه فهیمه هم که مارو شرمنده کرد و جفت جوراب ناز برات خرید ... دست همگی درد نکنه ، راستی دختری 7 عید رفته بودیم آتلیه خدارو شکر عکسهارو دیشب گرفتم ...
13 بدر هم که اولین باری بود که میرفتی پیک نیک با خانواده بابایی رفتیم باغ خودمون دست بابایی درد نکنه به خاطر شما تو باغ به آلاچیق درست کرده بود و دوره برش و کامل بسته بود که سردت نشه با خودمون بخاری برقی هم برده بودیم خدارو شکر اذیت نکردی البته من همش تو آلاچیق بودم ولی خوب خوش گذشت بابایی به نام و اسم شما یه درخت گردو هم تو باغ کاشته دستش درد نکنه ...
دختر نازم هیچ وقت یادت نره که بابایی چقدر برای شما زحمت میکشه که شما راحت زندگی کنی ،پس همیشه بهش احترام بذار و دوستش داشته باش...
نوبتی هم باشه نوبت عکسهاست...
این عکس 13 یدر 1393 باغ بابا جونی... چون هوا سرد بود و شما هم کلاه نمیذاشتی نشد تو طبیعت عکس بنداریم ...
الهی من قربون چشمای درشتت برم کا اینطوری خیره شدی بهم
وقتی دختری فشن میشود(خونه مامان جون فاطمه یعد حموم موهات و سشوار کشیدم این مدلی شد )
اینجا محو تماشای آویز بالای گهوارت شدی
الهی من فدای صورت معصومت بشم عزیز مادر ... اینجا رفته بودیم مزون تا مدل لباس عمه جون و بدیم تا برای عروسیش بدوزن انشالله )
اینجا هم که مامانی داره نازت میده وشما هم داری با مامان حرف میزنی لبات و غنچه میکنی و صدای اووووو اووو در میاری
این عکس 4 اردیبهشت دومین عروسی که رفته بودی عروسی خواهر شوهر عمه فهیمه
تو عروسی همه نازت میدادن ،رفته بودیم تو اتاق پرو تا شیرت بدم که یه دختر خانومی اومد گفت میشه دخترتون و بغل کنم تمام مدت تو سالن چشمم به دخترتون بود ، کلی نازت داد ،وقت شام هم من شمارو رو مبل خوابونده بودم که چند تا خانوم اومدن و گفتن میشه از دخملی عکس بگیریم (فکر کنم می خواستن بذارن تو فیس بوک،منم گفتم باشه ولی پخش نکنید عکس دخملی من و )
اینم عکس دیروز تو ماشین داشتیم میرفتیم دکتر
اینم عکسهای آتلیه