ورود به پنج ماهگی
سلام دختر طلای من ...
امروز 10 اردیبهشت 1393 ساعت 3:59 دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه شما خوابیدی و من با پاهام دارم گهوارت و تکون میدم البته الان بلند شدی و داری گریه میکنی کم کم داری می خوابی البته بالالایی من و غر غر خودت ، نخیر بیدار شدی انگار قصد نداری لالا کنی ولی مامانی از رو نمیرم ه دارم گهوارت و تکون میدم هم لالایی میخونم هم تایپ میکنم به این میگن یه مامان فعااال حالا همم داری ملافه ای که روت کشیدم و به همراه انگشت شصت دست چپت میکنی تو دهنت خیلی بامزه هست این صحنه حالا هم داری ملافه رو با انگشتت و میخوری غرم میزنی به منم نگاه میکنی میخندی به این میگن یه دختر اکتیو قربون چشات که من و نگاه میکنی دلم و میبری ...
8 اردیبهشت که میشد دوشنبه صبح زود با بابایی رفتیم خونه پدر جون اینا تا با مامان جون فاطه بریم واکسن چهارماهگی شمارو بزنیم دست مامان جون فاطمه درد نکنه به خاطر شما مرخصی گرفت که مامانی تنها نباشم دست پدر جون هم درد نکنه زحمت بردن مارو کشید ... خدارو شکر واکسن شمارو هم زدیم اولش وقتی سرنگ و زد گریه نکردی فقط غر زدی فدای دختر گلم برم ن البته همین که دارو رو تزریق کرد فکر کنم درد داشت که جبغ زدی ولی قربون خانومیت برم که سریع تموم کردی گریه هات و میدونستی مامانی غصه میخوره تا دیدی اشک تو چشام جمع شده خندید منم بوسه بارونت کردم بعد هم با مامان جون نهار رفتیم خونشون شما بعد یه خورده بیحال شدی که بهت آستامینوفن دادم خوابیدی ولی تو خواب ناله میکردی و با گریه بلند میشدی شب خدارو شکر تبت قطع شدو بابایی اومد دنبالمون که بیایم خونه تا صبح خوب بودی ولی ساعت 7 صبح بیدار شدی برای شیر بغلت که کردم از دمای بدنت دستم گرم شد بعد اون هرچی خوردی بالا آوردی داروهات و بالا می اوردی شیر بالا می اوردی خیلی ترسیده بودم زنگ زدم به مامان جون فاطمه گفت لباسات و کم کنم و با اب ولرم پاشویت کنم این کارم کردم مگه تبت پایین می اومد استامسنوفن اگه میخوردی می اومد پایین ولی بالا می اوردی خیلی ترسیده بودم مامان جون فاطمه با پدری که اومدن خدارو شکر تبت اومده بود پایین ... مامانی انشالله هیچ وقت مریض نشی خیلی غصه خوردم ...
8 اردیبهشت برای اولین بار اسباب بازیت و گرفتی دستت و مثل مامانی تکون میدادی خیلی ذوق کردم ازت فیلم گرفتم که بابایی از سر کار اومد ببینه 3 دقلقه دستت بود بازی میکردی وقتی می افتاد رو شکمت بر یداشتی مجدد تکون میدادی که صداش در بیاد و ذوق میکردی ...
9 اردیبهشت هم برای اولین بار به پهلو شدی که غلت بزنی البته خسته شدی و ادامه ندادی ولی تا همینجاش خوبه انشالله امروز بیشتر تلاش میکنی ...
حالا دیگه کم کم میذارمت رو مبل برای چند ثانیه بدون کمک میشینی شکر خدا ولی اصلا دوست نداری رو شکم بذارمت امروز خیلی تلاش کردم بیشتر رو شکم بخوابی و سینه خیز بری که بعد 2 دقیقه زدی زیر گریه ...
یه 2 بار با کارت های تصویری که عمه برات خریده بود اعضای بدن و نشونت دادم که خدارو شکر 3تارو یاد گرفتی میگم زهرا جونم پاهات و ببر بالا میبری بالا میگم چشمات کو با دستات میمالیشون میگم دستت کو دستات و به هم قفل میکنی ماشالله باهوشی قربونت برم من ...
(خوب بعد کلی تلاش و با یه دست تایپ کردن و یه دست بغلت کردن خوابیدی عزیزم )
دخترم خیلی دوست دارم تو بهترین و قشنگترین هدیه خدایی برای ما...
راستی قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن داشتم برات لالایی می خوندم که بخوابی تو هم داشتی نگام میکردی یهو دل هوای کربلا و زیارت کرد اشک تو چشام جمع شد و شروع کردم به خوندن لالایی کربلا و علی اصغر و گریه کردن که دیدم شما هم بغض کردی و بدون صدا از گوشه چشمت داره اشک میاد و زول زدی به چشمهای خیس من ،منم که این صحنه زیبا رو دیدم اشکم بیشتر سرازیر شد که خدا همچین فرشته ناز و معصومی بهم داده که با خوندن و بردن اسم امام حسین بی صدا اشک میریزه تا آخر لالایی همین شکلی بودیم تا لالایی تموم شد خندید و آروم خوابیدی ...
دخترم دوست دارم همیشه عاشورایی زندگی کنی ...
دوست دارم همسیشه یه سرباز پاک و معصوم برای امام زمانمون باشی ...
مامانی من و بابایی که الکی اسم شما رو نازنین زهرا نذاشتیم که گل بهشتی من ...
دخترم من و بابایی و پیش حضرت زهرا رو سفید کن ...
دوست داریم به اندازه ای که اندازه ای ندارد ...
الهی مامان فدای ژست نشستنت ...
مامانی کجا دوربین که خوردنی نیست گلکم...
من فدای خنده هات من بمیرم برات ؟
گریه چرا مامانی ؟ من برای اشکات میمیرما ؟ مامانی طاقت گریه هات و ندارم قربون چشای سیاهت
انشالله همیشه با این پاهای نازت جاهای خوب و قشنگ قدم بذاری عزیزم
ببین چه با دقت برنامه کودک نگاه میکنی ،عاشق برنامه کودک و آهنگی تو اوج گریه تا آهنگ شاد جایی پخش کنن ساکت میشی ...انشالله همیشه شاد باشی قربونت برم
اینجا هم 8 اردیبهشته تازه از مرکز بهداشت اومدیم واکسن زدی بیحالی منم گذاشتم رو تخت بچگی
هام لالا کنی
8 اردیبهشت وقتی برای اولین بار 3 دقیقه اسباب بازیت و تو دستت نگهداشتی و آخر سر داشتی تو دهنت مینداختی
آویز تشک بازیت و دوست داری وفتی آهنگ میزنه بهش خیره میشی دیروز یعنی 9 اردیبهشت تلاش میکردی بگیریش
اینم زمانی که داشتی تلاش میکردی غلت بزنی منم شکار لحظه ها کردم چیک چیک عکس گرفتم
من و بابایی عاشقتیم