نازنین زهرا و دومین مسافرت دوروزه
سلام دختر گلم ...
الان که دارم برات می نویسم ساعت 12:35 دقیقه نیمه شبه 21 اردیبهشت 93 هست و شما تو گهوارت لالا کردی و منم از این زمان استفاده بهینه کردم و اومدم تا خاطرات چند روز گذشته رو برات ثبت کنم ...
نازی زهرای مامان شما 18 اردیبهشت با مامان و بابایی و خانواده بابا ( آقا جون ،مامان جون زهرا ، عمو مهدی ، آقا سید و عمه فهیمه جون )راهی ییلاقات سیاهکل شدیم ،یه مکان زیبا و خوش آب و هوا ،آقا جون اینا جلوتر حرکت کرده بودن و من و شما و بابایی ساعت 6 غروب از خونه راه افتادیم و تا از شهر خارج بشیم حدودا ساعت 7:30 غروب بود از رشت تا مقصد که روستایی تو دل کوه به نام تاریک دره بود حدود 3 ساعت راه بود ، خدارو شکر که مامانی و اذیت نکردی و تا خود مقصد آروم رو پای مامانی نشستی و گاهی هم لالا کردی ،ساعت 9 شب بود که رسیدیم به گردنه اسپیلی جای فوق العاده زیبایی ولی دخملی مه شدید جاده رو گرفته بود طوری که هیچ جیز دیده نمیشد مامانی خیلی ترسیده بود و شمارو محکم بغل کرده بودم و بابایی وقتی دید ترسیدم همش باهام حرف میزد و می خواست من و بخندونه ولی مامانی فقط آیت الکرسی خوندم تا از اون منطقه خارج بشیم ، اینقدری مه شدید بود که خط سفید جاده به زور دیده میشد و جاده هم پر پیچ و خم و دره بود خدارو شکر که از مه خارج شدیم و به سلامت به مقصد رسیدیم ، حدود ساعت 11 شب رسیدیم خونه یکی از اقوام بابایی و شب و اونجا استراحت کردیم شما هم چون جات عوض شده بود یه کوچولو بد خواب شدی تا ساعت 1 شب بیدار بودی و بعد خوابیدی ، چون هوای ییلاق سبکه صبح زود راحت تر خواب پاشدیم و کلی بازی کردی بعد از صبحانه رفتیم خونه عموی بابایی خیلی خوش گذشت کلی ازت استقبال کردن همین که رسیدیم شما لج خواب گرفتی و یه نیم ساعت خوابیدی بعد از خوای سرحال شدی و با عمو مهدی بازی کردی ، با اینکه مامانی به خاطر شما از خونه بیرون نرفتم ولی خیلی بهم خوش گذشت بنده خدا عمه فهیمه هم کمکم کرد و گاهی شمارو بغل میکرد و به خاطر تنهایی من بیرون نرفت جا داره همینجا ازش تشکر کنیم ... من و شما و عمه جون رو تراس نشستیم و کلی گفتیم و خندیدم البته با دخترعموهای بابایی و بعد هم رفتیم تو حیاط و کلی عکس گرفتیم ... و از هوای ییلاق استفاده کردیم و شما هم انگاری آب و هوا شکر خدا بهت ساخته بود کمتر بهونه میگرفتی ، غروب هم به سمت رشت حرکت کردیم که اول رفتیم زیارتگاه که تو یه سربالایی بود زیارت کردیم و بعد برگشتیم ( این زیارتگاهی که شما رو طلبید تو یه سربالایی ، پارسال سیزده بدر که رفته بودیم ییلاق دلم خیلی شکسته بود که چرا خدا بهم یه نی نی ناز نمیده وقت برگشت وقتی از جلو اون کوه رد شدیم دخیل بستم به همون امام زاده که یه خانوم هست و 2تا از بچه هاش که وساطت من و پیش خدا بکنه تا خدا شمارو بهمون بده و همون ماه مامانی شمارو باردار شد و پارسال عاشورا نذرم و ادا کردم ، امسال هم مامان جون فاطمه گفت باید زهرا بره زیارت کنه که انشالله آلژیش هم خوب بشه منم خیلی ترسیده بودم چون راهش خیلی سخت بود ولی عمه بغلت کرد و مثل رنجرا رفت کوه و بالا هرچی گفتم نبریدش قبول نکردن و بردنت انگار واقعا طلبیده شده بودی بهم ثابت شد من تا نصفه راه رفتم و سر خوردم و برگشتم پایین دل تو دلم نبود و فقط آیت الکرسی میخوندم که بابایی و عمه آوردنت پایین ( میگن این امامزاده مرد قبول نمیکنه واسه همین هیچ مردی جق رفتن به زیارتشو نداره ) واسه همین بابایی تا نصفه اومد، منم پایین منتظر بودم وقتی عمه آوردت پایین خبالم راحت شد مامان جون صدام زد که منم حتما باید برم ،مامانی هم ترسو گفتم نمیخواد از همینجا زیارت میکنم که مامان جون قبول نکرد و با اسرار بابایی دستم و گرفت و رفتم بالا چند بار نزدیک بود لیز بخورم که بابایی خودش و سپر من کرد انگار واقعا طلبیده بود اسمش سید سنم بانو بود البته مادرش تو غار دفن بود که راهش خیلی سخت بود نشد بریم ،یه قبر کوچولو که دورش و چوب بسته بودن و اونجا فانوس روشن میکردن ، من و مامان جون با چه مشقتی فانوس و روشن کردیم به نیت سلامتی و خوب شدن سرفه هات همونجا بود که به یاد دوتا از خاله های وبلاگی افتادم زینب مامان چشم به راه و یثنای مهربون و خانوم و قسم دادم به جدش که دامنش و سبز کنه از بچه های سالم و صالح انشالله این اولین بار بود که برای زیارت کردن این همه سختی کشیده بودم واسه همین یه حس خاصی داشتم احساس میکردم هر چی بخوام خدا به واسطه این زیارت بهم میده و دلم روشن که خدا دل دوستام و شاد میکنه ) بعد از زیارت هم حرکت کردیم سمت خونه و ساعت 10 شب رسیدیم خونه شما از بس خسته بودی زودی خوابت برد البته قبلش یه نیم ساعتی گریه کردی ولی بعد به هر سختی بود خوابوندمت ...
شنبه 20 اردیبهشت لباسهایی که سفارش داده بودم برات ببافن رسید دست آفاق جون صاحب سایت نی نی بافت درد نکنه یکی از یکی زیباتر انشالله زمستون امسال به شادی تنت کنی گل مادر اطمینان دارم عروسک میشی تو این لباسا ...
امروز هم که 21 اردیبهشت هست با مامان جون فاطمه و پدر جونی رفتیم خیرید ... دست پدر جون و مادر جون درد نکنه که برات لباسای خوشگل خریدن ...
عکسهایی ییلاق 19 اردیبهشت 93 (تاریک دره )
نازنین زهرا و عمه جون در حال بازی ( نازی جون عمه هست و شکلات نیست که می خوای بخوریش )
همین که به زیبایی های طبیعت نگاه کنی بزرگی خدارو لمس میکنی
نازی زهرا و مامانی
دخملی به کجا خیره شدی قربون چشات
اینم عکس لباسهایی که نی نی بافت زحمت بافتنش و برای شما کشیدن
وقتی تصورت میکنم تو این لباسا دلم ضعف میره برات عروسک نازم
اینم از لباسی که پدر جونی برات خریده ، البته خییییییییییییییییییلی قشنگتر از عکسشه ...
الهی فدات بشم که خوابیدنتم مثل فرشته هاست
الهی مامانی فدای خندیدنت ،وقتی میخندی انگاری دنیا به روم میخنده
شاید عاشقی همین باشد ...
همین حس ناب با تو بودن ...
شاید عاشقی همین باشد ...
که برای خنداندن تو همه دنیا را خرج کنم
وقتی که نازی زهرای مامان کتاب میخونه ...
اول با دقت بهش نگاه میکنه
بعد مزه مزه میکنه ...
نه بابا انگاری خوشمزه هست
نازی زهرای مامان و عروسک مورد علاقش...
مامانی بازی کن خوردنی نیست که ...
وقتی دختری برای مامانش ناز میکنه یا آواز میخونه
تو به من میخندی ...
من به تو دل میدم ...
دختر متفکر مامان
خوب اینم از عکس های پنج ماهگیت ...
دخترم ...
تورا دوست دارم به اندازه ی همه ی لبخند هایی که نثارم کرده ای ...
تورا دوست دارم به اندازه ی تمام قطره های اشکی که برای داشتنت از چشمانم جاری شد...
تورا دوست دارم به اندازه ی همه ی دوست داشتن های دنیا ...
تو را دوست دارم به اندازه ای که اندازه ای ندارد ...
تو را دوست دارم تا ابد ...
تا جان در بدن دارم دوستت دارم ...