بدون عنوان
سلام دختر گلم ...
امروز رفتی تو 23 هفته ... ماشالله خانومی شدی برای خودت ... با تکونات دل مامانی و آب میکنی ...
هفته ای که گذشت پر بود از روز های خوش و البته روزهای دلواپسی ...
عمه فهیمه جونت 29 شهریور یعنی همین جمعه که گذشت به سلامتی عقد کردن ... شما هم کلی تو دل مامانی تکون خوردی ... عمه فهیمه جون مثل فرشته ها شده بود ... خیلی ناز شده بود ... مراسم عقد تو خونه ما برگزار شد . بعد مراسم هم که همه رفتیم تالار ... دست آقا جون (بابای بابایی )درد نکنه یه عقد مفصل گرفته بود که با عروسی فرقی نمیکرد ... عمه جون هم لباس عروس نباتی پوشیده بود ماشالله مثل فرشته ها معصوم شده بود... خدارو شکر انشالله خوشبخت بشن ...
اینم عکس سفره عقد که خونه ما برگزار شد ... برای یادگاری میذارم...
اینم عکس حلقه عمه و آقا سید که سید با دقت تمام مشغول گرفتنش بود ...
انشالله به حق صاحب اسمت یه روزی بیام عکس سفره عقد شمارو بذارم مامان فدات بشه ...
خبر بعدی اینکه 2 روز پیش پیرهن صورتی که داشتم میبافتم تموم شد ...
خییییییییییییییییییلی ناز شده ...
قبل این 2 تا تجربه بافت داشتم ...
اولی یه ست (ژاکت ، کلاه ،شال ، پاپوش)بود که برای داداش امیرعباست بافته بودم قسمت نبود فرشته آسمونیم بپوشه ،دست نخورده موند برای شما ...
دومی هم قبل سفر کربلا یه پلیور بافتم البته با کمک مامان جون زهرا (مامان بابایی) شب قبل رفتنم آماده شد و با خودم بردم همه جا تبرک کردم ،چون اون موقع باردار نبودم و نمیدونستم فرشته ی زمینیم دختر یا پسر یه رنگی گرفتم که به هر دو بخوره ...
سومی هم که تازه تموم شده مخصوص خودته ... یه پیراهن صورتی ناز ... مدلشو از سایت نی نی بافت برداشتم خیلی سعی کردم شبیه اون شده باشه .... انشالله صحیح و سالم و صالح به دنیا بیای این پیراهن ناز و تن کنی من و بابایی ذوق کنیم ...
دختر گلم مامانی تازه بافتنی یاد گرفته و زیاد وارد به کار نیست ... اما با این حال اگه قشنگم نباشه ... تار تار این لباس با عشق به هم بافته شده ... عشق و امید بودنت و داشتنت ... خدا شاهده که بعضی روزها با هر تاری که میبافتم صلوات میفرستادم ...
زهرای نازم تو قشنگتیرن و بهترین هدیه ای برای من و بابایی ...
از دیروز هم شروع کردم به بافت یه سارافون و کت دیگه اینم فکر کنم ناز بشه ...
البته این و دارم سایز کوچیک میباف که انشالله دی ماه که به دنیا اومدی بتونی بپوشی ... انشالله ...
....
زهرا جان خیلی برای سلامتیت دلنگرانم ...
خدا تورو بعد کلی انتظار به من و بابایی داد حالا خودش باید تورو برام نگهداره مامان جان ...
تو این هفته ها گاهی از بس اشک ریختم چشام تار میدید ...
دلم خیلی شکست ... ولی امید و توکل و از دست ندادم ...
تواین هفته های دلواپسی 3 بار رفتیم باهم زیارت ...
اولین زیارتت جمعه 21 شهریور که با مامان جون فاطمه ( مامان مامانی ) رفتیم خواهر امام ( خواهر امام رضا )
دومین زیارتت سه شنبه 26 شهریور ( میلاد امام رضا ) با دختر عمه های مامان (معصومه ،آذر ،مریم )دختر عموی مامان (مریم )رفتیم زیارت خواهر امام ...
سومین زیارتت که امروز بود با دختر عمو مریم ( دختر عموی مامانی ) و پسر گلش مهراد رفتیم زیارت بی بی زینب یه زیارتگاه غریب وسط یه کوچه ... دلم خیلی گرفته بود ... آروم شدم ... خیلی اشک ریختم ... خانوم و به مادرش زهرا و عمه سادات حضرت زینب قسم دادم تا شفای تورو از خدا برام بگیره ... وقتی داشتم میرفتم دلم خیلی پر بود ... برای سرازیر شدن اشکهام همین بهانه کافیه که تو خدای نکرده نباشی یا مشکلی داشته باشی ... چشهام تو این مدت عادت کردن به باریدن ... براشون فرقی نمیکنه تو خیابون باشم یا تو جمع ... نشستم پیش قبر خانوم یه دستم رو شکمم بود یه دستم روی قبر آروم آروم باهاش حرف زدم ... دختر گلم شما هم تو شکمم تکون میخوردی ... شاید توهم داشتی برای سلامتیت دعا میکردی ... با همه ی این تلخی ها و سختی ها شکر که خدا هست ...اگه اون بهم نگاه ی کنه همه ی سختی ها برام آسون میشه ... شاید دکترها به تشخیص خودشون میگن تو شاید مشکل داری ... ولی من میگم خدایا مگه غیر اینه که اگه بخوای شیشه رو کنار سنگ سالم نگه میداری ؟ نازنین زهرای من و سالم بهم ببخش ... من سلامتیت و از هیچ دکتری نمی خوام ... من به خدا ایمان دارم حتی همین حالا که دلم شکسته ... من به شفاعت دست بریده ی کربلا ایمان دارم ... فرشته ی کوچولوی من اینم یه آزمایشی از جانب خدا ، دعا کن این مادر گنهکارت از این آزمایش سربلند بیرون بیاد ... دعا کن توکلم و از دست ندم ... زهرای من ، دختر گلم من شفای تورو از خدا میگیرم ... خودش گفته دلی که شکست جواب میده ، منم دلم شکسته اصلا مگه میشه به مادری بگن بچت این مشکل و داره قلب مادر نشکنه ... خدا جواب میده ... خدا به آبروی حضرت زهرا جواب دل شکسته من مادر و میده ... من امید دارم به رحمت خدا ... خدای مهربونی که تورو به من و بابایی داده ، سالم و صالح تورو تو آغوش ما میذاره انشالله ... شاید نوشته هام تلخ باشه ... اینارو اینجا مینویسم که روزی که انشالله بزرگ شدی و خوندن نوشتن یاد گرفتی و اینارو خوندی متوجه بشی که مامان و بابا برای داشتنت ، برای سلامتیت چقدر خدارو صدا زدن و چقدر اشک ریختن ، تا هیچ وقت یادت نره که چقدر دوست داریم و مارو فراموش نکنی ...