نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 23 روز سن داره

روزنه های امید

انتظار

1391/9/11 14:37
387 بازدید
اشتراک گذاری

سلام روزنه امید مامان...

عزیز دلم , همه ی لحظه هام انتظار داشتنت رو به دوش میکشم...

دیروز با آقا جون , مامان جون و عمه فهیمه عزیز رفتیم یه سفر یک روزه آستارا

جات خالی عزیز دلم...

همش دعا دعا میکردم تو دلم باشی...

مامانی به عشقت کلی برات خرید کردم...

هنوز نیومدی اما من به امید داشتنت کلی خرید می کنم....

ساعتها نازشون میدم...

 اول نمی خواستم بابایی ببینه اما از رو عادت همیشه که هیچی حتی کادوی تولدشم نمی تونم ازش مخفی کنم و زود خودم و لو میدم بهش نشون دام بر خلاف تصورم با خنده استقبال کرد و دعوام نکرد... وقتی دلتنگی من و میبینه از سر محبت و دوست داشتن دعوام میکنه ...

انشالله زودی عکسشو میذارم تا بدونی مامانی چقدر آرزوی داشتنت و داره ...

دیروز بعد از ظهر وقتی که تازه رفتیم رستوران برای نهار یهو حالم بد شد ...

مسیر برگشت , بنده خدا آقا جون همش ماشین و نگه میداشت آخه حالم خیلی خراب بود همش سبز این شکلی میشدم... برای نماز رفتیم امازاده ابراهیم و قاسم (ع) از نوادگان امام موسی کاظم کلی برای اومدن شما دعا کردم... برای دوستهای نی نی وبلاگیم که با اینکه ندیدمشون بهترین دوستهام هستن هم کلی دعا کردم  هم برای اونهایی که نی نی های ناز دارن ( خدا براشون نگهداره) هم برای اونهایی که مثل من فرشته هاشون پر کشیدن و در انتظار محبت خدا هستن...

تو مسیر حالم خیلی بد بود , آقا جون بنده خدا خیلی نگران من بود عمه فهیمه هم هر 5 دقیقه یکبار می پرسید خوبی؟ منم واسه اینکه دلشورشون بیشتر نشه میگفتم بهترم اما بعد دوباره ماشین و نگه میداشتن و من بدو بدو می پریدم بیرون ...  خونه که رسیدیم دیگه طاقتم تموم شد و حالم حسابی بد شد بنده خدا بابایی که خبر نداشت پشت در دستشویی با استرس هی حالم و می پرسید... اومدم بیرون با یک لیوان آب قند و آبلیمو از من استقبال کرد... الهی دورش بگردم با این مهربونیش...

حالم که بهتر شد. لباسهارو بهش نشون دادم...

خندید ......

قند تو دلم آب شد...

نمیدونم خدا ایندفعه کدوم یکی از نعمتهاشو برام کنار گذاشته , پسر یا دختر

واسه همین سعی کردم لباسهایی که می خرم  هم پسر بتونه بپوشه هم دخترنیشخند

اما کلی گیره دخترونه هم خریدم...

بابایی از همه خوشش اومد اما وقتی گیره هارو دید کلی ذوق کرد...

منم از شادی بابایی دلم آروم گرفت...

باز دوباره حالم بد شد...

بنده خدا با کلی ذوق گفت شاید بارداری , اگه الان تست بذاری معلوم میشه ...

بعد این همه مدت دلتنگیشو با همین کلمه بهم نشون داد...

چقدر بعد داداشی منتظر اومدن توست...

بی معرفت نباش ...

عزیز دلم... باور کن تو همه روزنه امید زندگی ما هستی

اگه بدونی با اومدنت رنگ زندگی ما چقدر خوشرنگ و زیبا میشه...

عزیز دلم بابایی خیلی منتظر اومدنت هست...

خدا کنه الان تو دلم باشی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فسقلی مامان وبابا
11 آذر 91 14:52
سام خواهر جون خوبی خوش گذشت خدارو شکر
اشکم رو در آوردی انشاالله هستش نور امیدت به امید خدا تو دلت هست الان
من منتظر خبر خوشم عزیزم


انشاااااااااااااااااااااااالله خواهرم
مامان بی تاب
11 آذر 91 18:59
سلام الهی فدات بشم .انشالله به حق علی اصغر که امسال ما درد رباب و فهمیدیم خدا یه هدیه تو دلت گذاشته باشه.انشالله صحیح و سالم مادر و فرزند و پدر در کنار خانواده هاتون.امیدوارم .زینب منم یه ذره ترسیدم برات خصوصی میزارم


مرسی دوست خوبم
لیلا
12 آذر 91 22:06
سلام زینب جان. خانم منتظرخبرای خوبت هستیم بیخبر نذارمون.


سلام انشالله
نرگس
13 آذر 91 15:05
سلام زینب جونم. توکل به خدا انشاالله که خیره...


سلام ...
مرسی عزیزم...
انشالله
مامان فری
14 آذر 91 14:52
زینب جون منتظر خبر خوشیم ، بی خبر مون نذار


سلام ...
انشالله ...
عزیز دلم