بدون عنوان
چیزی ندارم که بگم...
دلم خیلی گرفته ...
نمیدونم چرا احساسم بهم میگه نمی خوای بیای ...
نمیدونم چرا دستهای خدا اشکهای سرازیرم و پاک نمیکنه ...
نمیدونم چرا اشکم با هر تلنگری سرازیر میشه ...
دلم به حال خودم می سوزه...
همه دارن کم کم مامان میشم اما من به عادت همیشه تقدیرم باید همیشه همیشه ها انتظار بکشم...
دلم یه دنیا گریه می خواد ...
دلم حضورت و می خواد ...
پس این همه دعا کجا میره ؟
نکنه خدا صدام و نشنوه ...
نکنه فراموشم کنه...
میگن نا امیدی بده ...
اما این یه اعتراف صادقانه است من ناامیدم ...
اس اینکه تو بیای یا داشته باشمت ...
برای اومدنت خیل کارا کردم ...
اما انگار وقتش نیست ...
نمیدونم چمه ..
میدونم این ماهم نمیای ...
کلا من همیشه باید حسرت بکشم ...
من نگاهم فقط به دستهای خداست...
فقط اونه که میتونه معجزه کنه ...
خدایا یه نیم نگاه هم برای قلب شکستم کافیه ...
نگاهتو دریغ نکن ازاین قلب خسته