نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 12 روز سن داره

روزنه های امید

من همه ی نیازم نگاه توست ...

1392/7/10 2:35
1,683 بازدید
اشتراک گذاری

نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم ...

نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی ...

در اگر باز نگردد نروم باز به جایی ...

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی ...

کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی ...

باز کن درکه جز این خانه مرا نیست پناهی ...

....

به قول شاعر ، چه بخوای چه نخوای من بندتم ...

چه بخوای ، چه نخوای دوست دارم ...

همیشه همیشه ها دستم به سمتت بلنده ...

به غیر در خونه ی تو کجا برم ... اصلا کجا دارم برم ... کجا بهتر از پیش تو ...

تویی که هیچ گدایی و دست خالی رد نمیکنی ...

مهربونم منم گدای نگاهتم ...

خدای خوبم اگه همه ی عالم بگن نمیشه من ایمان دارم تو بخوای میشی ...

این روزها درد و غم هام زیاد شدن ...

گاهی اشکهام و سرازیر میکنن ... ولی من سریع جمعشون میکنم و میگم شما هرچی باشین از خدای من کوچیکترین ...

خدایا گاهی سکوت میکنم و فقط به سجادم نگاه میکنم و میدونم تو او سکوت باز هم صدام و میشنوی...

خدایا دوستت دارم ... حتی با این همه گناهی که دارم باز به تو و فقط و فقط به تو پناه میارم ...

خدای خوبم زهرام و با همه ی امیدم به تو سپردم ...

به دستان پرمهر تو ...

تویی که از مادر به او با محبت تر هستی ...

تویی که مهربانترین مهربانانی ...

تو که صاحب اصلی او هستی ...

خدای خوبم زهرای نازم را سالم و صالح در آغوشم قرار ده ...

دلم فقط و فقط با دستان تو آرام میگیرد ...

شفای دختر من در دستان توست ...

معجزه برای تو کاری ندارد ...

من از تو معجزه می خواهم ...

...

دوستت دارم مهربانترین خدا ...

..................................

سلام دختر گلم ...

الان که دار برات مینویسم ساعت 2:06 دقیقه صبح روز چهارشنبه 10 مهر ماه سال 92 ...

بابایی خوابیده ، ولی من هر کاری کردم خوابم نبرد ...

اگه خدا بخواد تا فردا بافت ژاکت قرمزت تموم میشه ... خیلی ناز شده ... این ژاکت و سایز 0 تا 3 ماه بافتم که انشالله دی ماه به دنیا اومدی با سارافون زیرش که سفیده و هنوز نبافتم بپوشی تا سرمای زمستون قلب نارت و سرما نده ... فکر کنم خیلی قشنگ بشه ... روزا خیلی برام سخت میگذره و بافتنی تنها کاری که سرگرمم میکنه ... کلا از بافتنی خوشم نمیاد ولی حالا که برای شماست عشق میکنم و میبافم ... غروب با ، بابایی رفته بودیم بازار ، تا مغازه کاموا فروشی هم رفتم تا از کلاف قرمز که برای آستین کم اومده بود مجدد بگیرم ، وقتی وارد مغازه شدم با اون همه تنوع باز وسوسه شدم 3 تا کلاف جدید با رنگهای شاد دیگه خریدم ... بابایی هم از دیدنشون ذوق کرد ... به قول بابایی که غروبی تو راه برگشت بهم میگفت : اومدی خونه شوهر چه خانوم و کدبانو شدی و بافتنی یاد گرفتی ... این و راست میگفت من همه کار بلد بودم خیاطی( در حد یک آماتور آلبته یه شلوار بارداری از روی مجله برای خودم دوخته بودم ) ، آرایشگری( اینم کلاس  نرفتم استعداد داشتم نیشخند از رنگ گرفته تا شینیون نیشخند)، آشپزی ( چون مامان جون فاطمه کارمند بود از ابتدایی کم کم یاد گرفتم البته خودم علاقه زیاد داشتم )  همه اینارو بلد بودن الا بافتنی که اصلا خوشم نمی اومد تا اینکه پارسال به خاطر داداش امیرعباس از مامان جون زهرا( مامان بابایی ) یاد گرفتم ...

الان که دارم مینویسم شما داری شیطونی میکنی ... قربون تکون خوردنات ... بابایی امشب قبل خواب هر چی دست گذاشت رو شکمم تکون نخوردی تا دستشو بر میداشت دوباره دلبری میکردی ، من فدای این ناز کردنات دلت میاد بابایی خیلی دوست داره ... از سر کار که میاد اولین سوالش اینه نازی زهرام خوبه ؟ تکون می خوره ؟...

دیگه مامانی خسته شدم برم بخوابم ... ماشالله انگار شما تازه بیدار شدی نیشخند ...

فردا باید برم آزمایشگاه الانم ناشتا هستم گشنمه ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان امیررضا
10 مهر 92 2:47
قربون دلبری کردناش این جوجه.
حالا ببین وقتی انشالله دنیا اومد چه جوری خودش رو برا بابایی لوس می کنه[hr
اره واقعا خواهر. دخترارو هر کاری کنی بابایی هستن
مامان آتنا جون وتمشک کوچلو
10 مهر 92 8:47
سلام زینب جون
امیدوارم زهرا ی نازت رو صحیح وسالم تو آغوشت بگیری خداوند مراقب هردوشما باشه وثمره وجودت رو بهت ببخشه
خواهر جون تورو خدا غصه نخور نازنین زهرا سالم عزیزم


سلااااام. زهره جونم.
اتنا گلی خوبه. نی نی کنجدت چطوره خوبه انشالله.
چشم توکل به خدا انشالله با دعاهای شما خوبا دخمل منم سالمه
مامان آتنا وتمشک کوچلو
10 مهر 92 8:49
دست مامان جون درد نکن که فکر دخملی هستن
عزیزم انشاالله بسلامتی بپوشی تن نازنین زهرا



انشاالله خاله جون
ضحی
10 مهر 92 9:29
سلام ماشالله به مامان هنرمند اینقدر این دختر نازو تااین وقت شب بیدار نگه ندار عادت میکنه ها بعد که به دنیا اومد بیچارت میکنه


ضحی جون من تا صبح نگهش نمیدارم که اون من و بیدار نگه میداره تازه از شب شروع میکنه به بازی
مریم.خوزستان
10 مهر 92 11:52
ای جونممممممممم قربون اون تکون خوردناش بشم من
مامان بهاره مامان امیرمحمد
10 مهر 92 12:46
سلام لطفاً به وب من سربزنید یک موضوع خیلی خیلی مهم با تشکر

خیلی ناراحت شدم خدا شفا بده عزیزم ...

مامان نغمه
10 مهر 92 22:22
عزیزم من که رمزتو ندارم... نگرانت شدم
نفیسه
10 مهر 92 23:05
آفرین به این مامان هنرمند
و خوش به حال نی نی که دختر همچین پدر و مادر مهربونی
راستی اگه دوست داشتی رمزتم به من بگو


سلام مرسی خاله جون لطف داری.
رمزم میدم چشم
مهدیه ( مادر دختری)
14 مهر 92 20:08
زینبی خدا میدونه با خوندن این پست هات چقدر احساس شعف و شادی می کنم. انگاری دارم خاطرات شیرین زندگی خواهرمو می خونم
خداروشکر که همه چیز رو به راهه!
ماشاالله خانوم هنرمند... یادم باشه واسه عروسی دخترم الکی پول آرایشگاه ندم!!!
کاش منم بافتنی بلد بودم و کلللللللللللللی لباسای خوشگل برا دخترم می بافتم!
بوس


سلاام قربونت برم