نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 11 روز سن داره

روزنه های امید

خاطرو تولد فرشته ای به نام نازنین زهرا ...

1392/10/24 0:10
1,377 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم ... عشق مامان ... هستی مامان ...

الان که می خوام خاطره تولدت و بنویسم ساعت 10:55 دقیقه شب , شما 15 روزه که شما با حضورت  زندگی من و بابایی و قشنگتر از قبل کردی ... بعد 15 روز فرصت کردم که بیام و خاطره تولدت و بنویسم ... ماشااااالله مگه برای مامانی وقت گذاشتی دختر گلم ... از یه مامان تنبل و همیشه خواب آلود , یه مامان تمام وقت و فعال ساختی , تو طول شبانه روز 5 ساعتم نمی خوابم خییییلی سخته ولی وقتی چشای نازت و باز میکنی و بهم می خندی همه ی سختی ها برام شیرین میشه , تو اون لحظه اشک تو چشام جمع میشه , انشالله خدا به همه ی دوستهام و همه ی منتظرای بچه یه نی نی سالم و صالح بده ...انشاااااااااااااالله خدا شما رو هم برای همه ی ما نگهداره ...

خوب بریم سر اصل مطلب که تولد دختر گلمه ...

قصه تولد شما از اونجایی شروع میشه که قرار بود شما 15 دی به دنیا بیای و من و بابایی کلی برنامه ریزی کرده بودیم که نزدیک همون روز همه کارهای عقب افتادمون رو انجام بدیم اما شما یه خورده عجله داشتی و یک هفته جلوتر به دنیا اومدی ...

من و بابایی جمعه 6 دی ماه نهار رفتیم خونه آقاجون اینا ( بابای بابایی ) , دم دم های غروب بود که  زیر دلم درد شدید گرفت ولی زیاد طول نکشید , یه خورده درد میگرفت و مجدد ول میکرد ... تا وقت شام  درد شدیدی اومد سراغم به هر سختی بود نشستم شامم و خوردم بعد شام دیگه احساس کردم داری به دنیا میای با کمک بابایی و عمه فهیمه رفتم تو اتاق و دراز کشیدم ولی دردم کم نشد واسه خاطر همین با بابایی و عمه جون رفتیم بیمارستان و مامان جون فاطمه و دایی محمد هم خودشون و رسوندن بیمارستان , رفتم بخش زنان و خانوم پرستار با دستگان ان اس تی صدای قلب شمارو برای ما گذاشت و خدارو شکر قلب کوچولوت خوب میزد و خیال من و راحت کرد چون حرکاتت هم جمعه کم شده بود , اون شب بیمارستان با دستور دکتر بستری شدم ... شنبه 7 دی ماه دردهام زیاد شده بود ولی هر چی به ماماها میگفتم باورشون نمیشد میگفتن نه علائم نداری ولی من درد داشتم , دکتر هم روز کاریش بیمارستان نبود و نیومد و دستور داد من و ببرن مطب , اینم از دکترهای این دوره زمونه ... من و بابایی و عمه و یه پرستار راهی سونوی بیوفیزیکال و بعد هم راهی مطب دکتر شدیم ... دکتر بعد معاینه گفت واقعا درد داری و فردا میام بیمارستان برای عملت من هم خوشحال هم نگران آخه 37 هفته بیشتر نداشتی و من میترسیدم ... به هر حال از دکتر خواهش کردم ترخیصم کنه تا برم خونه و کارهام و انجام بدم و فردا صبح برگردم بیمارستان , دکتر هم قبول کرد و ماهم برگشتیم خونه مامان جون فاطمه , کلی کار عقب افتاده داشتم که تند تند انجامشون دادم ... شب هر کاری کردم خوابم نبرد تا اینکه برای سلامتیت قران خوندم و آروم شدم کلی باهات حرف زدم تا آروم شدم و ازت خواستم که سالم باشی ...   یکشنبه 8 دی ماه ساعت 6 صبح پدر جون از کربلا رسید و عمه جون اومد پیشمون تا کمک کنه زودی آماده بشم و با ما بیاد بیمارستان , ساعت 11 صبح من و عمه فهیم خانوم و پدر جون و مادر جون رفتیم برای بیمارستان , بابایی به اصرار من رفت سر کار چون پذیرش من ساعت 12 ظهر بود , بعد اینکه پذیرش شدم بابایی هم اومد خیلی استرس داشتم , میترسیدم از اتفاقاتی که پیش روم بود ولی توکلم به خدا بود تو دلم آشوبی بود ولی میخندیدم که کسی حتی بابایی متوجه اضطراب و استرس من نشه , ساعت 1:15 بود که پرستار اومد تو اتاقم و من و برد به سمت اتاق عمل قلبم تند تند میزد انگار پاهام برای خودم نبود , دوست داشتم گریه کنم , دوست داشتم مامانم و بغل کنم بوسش کنم , یه لحظه نگاهم به صورت بابا و مادر جون افتاد , میشد خیلی واضح نگرانی و تو نگاهشون خوند واسه همین مثل همیشه نگرانی و تو خودم خوردم و یه لبخند تحویلشون دادم تا نگرانم نباشن , یه نیم ساعتی تو اتاق انتظار با یه خانوم دیگه که اونم اومده بود نی نی نازش و به دنیا بیاره نشستیم تا اتاق عمل خالی بشه و مارو ببرن تمام اون نیم ساعت ذکر گفتم و هر چی آیه و سوره حفظ بودن خوندم و برای سلامتیت دعا کردم وقتی اسمم و صدا زدن و اومدن بردنم تو اتاق دلم آروم بود انگار خدا صدام و شنیده بود بهم آرامش داده بود همه چبز خیلی سریع شروع شد یه پرده سبز جلوم کشیدن , من شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و قرآن و صلوات دعا برای دوستام که حس کردم با یه تکونی یه چیزی از بدنم در آوردن که سبک شدم تو همین فکر بودم که صدای گریه شما همه اتاق و پر کرد و شد قشنگترین آوای زندگی من , همون لحظه از پرستار پرسیدم  ساعت چنده گفت 13:50 دقیقه بعد پرستار شما رو بهم نشون داد , نمیدونی چه حسی داشتم دوست داشتم بغلت کنه بوست کنم بوت کنم ... شما رو بردن تمیز کنن و من دیوانه وار دنبالت میگشتم تمام مدت تو ریکاوری از پرستارا می  خواستم من و ببرن تو اتاقم تا تورو ببینم ... بعد چند دقیقه من و بردن تو اتاق دم در مامانم بابام عمه فهیمه و بابایی منتظر بودن وقتی بابام من و دید تند تند پیشونیم و میبوسید ولی من فقط به فکر فرشته نازم بودم از بابایی پرسیدم زهرام و دیدی بابایی میخندید میگفت آره زینبی خیییلی نازه خوشگله , منم فقط میپرسیدم سالمه وقتی شنیدم آره دلم آروم گرفت , بعد اینکه آوردنم تو اتاق بعد چند دقیقه شمارو آرودن , اینقدری ناز خوابیده بودی دلم می خواست یغلت کنم ولی نمیشد وقتی پرستار آوردت جلو و صورتتو روی گونه هام گذاشت انگاری اون لحظه همه ی دنیارو بهم داده باشن فقط خدارو شکر میگفتم که تورو بهم داده , بابایی و باید میدید برق شادی تو نگاش موج میزد , دختر گلم از اون روز 15 روز و شب گذشته و ما هر روز بیشتر از دیروز عاشقت میشیم گاهی ساعت ها به صورت معصومت خیره میشم  و اشک شوق میریزم و خدارو شکر میگم ...

از اتفاقات دیگه این 15 روز این بود که شیش روزت بود که نافت ساعت 3:30 صبح شنبه 14 دی افتاد , 10 روزت بود که زن عمو نسرین من اومد و با کمک هم شمارو شستیم , ماشالله اینقدری خانوم بودی که  گریه نکردی منم کلی قربونت رفتم ...

...

زهرای نازم همه ی لحظه ها عاشقت هستم و عاشقت می مانم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مریم.خوزستان
24 دی 92 0:22
ما اینا روقبول تداریمممممممممممممممممممممم همراه باعکس باشه مزش بیشترررمیشه ای جون خاله.ای نفس خاله.قربان این دخترکه خوب دلشوجاکردتوقلبم الهییییییییی دورش بکردم هرروزهرروزهرساعت هرساعت دیوانه وارمیخوامت به جون مامانم ازته قلبم دوستدارم باورکن دخمل نازم... هزاران بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس واسه عزیزای دلممم
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
مااااااهم دوووست داریم خاله جون
مرضیه
24 دی 92 2:30
الان می خواستم بخوابم اما گفتم یه سر به اینجا بزنم که دیدم پست جدید دادی خیلی خوشحال شدم اما کاش عکس زهرا کوچولو رو هم می زاشتی خیلی دلم می خواد باز هم ببینمش واسه زهرا گلی و مامان مهربونش
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خاله ی مهربوننن
مامان بی تاب
24 دی 92 4:39
عزیزدلمممممممممممممممممممممممم مریم راست میگه مااینارو بدون عکس قبول نداریمممممممممممم بعد ازاین همه التماس خداکردن و منتظر بودن حقمونو دخملی رو ببینیم دیگه
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
چچچچشم خواهر
ضحی
24 دی 92 7:26
سلام چه زیبا نوشتی با این که خودم تجربه کردم اما پای نوشته هات اشکام میریخت ............ تازه کجاشو دیدی هر بگذره بیشتر دوستش داری هر روز بیشتر از روز قبل انشا الله خدا عمری طولانی وبا عزت به سه تاییتون بده وهمیشه سالم وسعادتمند کنار هم زندگی کنید ..... راستی اگه زینب (مامانی چشم به راه )بهت سرزد بهش بگو خیلی دلم گرفت ازاین که سایتشو بست انشاالله به زودی با نی نی تو شکمش برگرده
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
سلام دووست خوبم ... شما محبتت زیاده عزیزم ... مرسی انشالله خدا عزیزای شمارو نگهداره براتون ... چچچشم میگم بهش..انشالله به زودی خبر بارداریشو تو وبم بنویسم
مهسا مامان نفس
24 دی 92 10:47
خدا رو شکر که به سلامت زایمان کردی.خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نازنین زهرا سالمه.خیلی استرس کشیدم زینب خیلی نگرانت بودم.مرسی مامان فعال که اومدی و نوشتی
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
سلااااام عزیزم خدا با دعاهای شما این ببچه رو به من سالم داد
مهتاب
24 دی 92 18:31
مامان راضی
24 دی 92 23:03
خدا را شکر که همه چی خوب پیش رفته زینب جون بیهوشیت چه جوری بوده خانومی؟؟؟؟ راضی بودی؟؟؟
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
سلام عزیزم خدارو شکر آره راضی بودم تا حالا که اذیتم نکرده خدارووووووووووووووووووووووووووو شکر
نفیسه
26 دی 92 13:45
سلام زینب جون تمام وقت که نوشته هات رو خوندم اشک ریختم آخه خیلی دل شکسته شدم دوست دارم منم زودتر اون لحظه رو ببینم لحظه قشنگ و پر استرسی ولی وقتی میگن همه چی خوبه خستگی این 9 ماه از تنت خارج میشه ودر آخر یک خسته نباشی دوستانه
مامان آروین (مریم)
28 دی 92 7:26
خدا رو هزار مرتبه شکر که هم خودت و هم بچتون سالم هستین و خدا رو شکر همه چی به خیر و خوشی تموم شد . باور کنید منم برای زایمان شما کلی دچار استرس شده بودم . همیشه شاد باشین و سالم
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
سلام مریم جون ببخش شمارو هم اذیت کرد. خدا اروین نازو برات نگه داره انشالله
مامان سارا
1 بهمن 92 4:37
واااااااااااااای زینب جون با خوندن این پست دوباره قشنگترین لحظه و ساعت های عمرمو به یادم آوردی خدایا شکرت که ما این لحظه ها رو زندگی کردیم لطفاً نصیب همه اونایی که منتظرش هستن بکن ببوسش نازنین زهرای خاله رو
زینب مامان نازنین زهرا
پاسخ
سلام ساااارا جوووووونیم. خوبی چه عجب. واقعا با دعاهای شما دوستان بود که خدا به منم عنایت کرد. نازی زهرای من خیلی دوووست داره خاله سارا جووون. انشالله کیان گل داماد کنی
مامانی
10 بهمن 92 12:21
ماشالله به خودشو به اسمش ممنون میشم به منم سر بزنید