خاطرو تولد فرشته ای به نام نازنین زهرا ...
سلام دختر گلم ... عشق مامان ... هستی مامان ...
الان که می خوام خاطره تولدت و بنویسم ساعت 10:55 دقیقه شب , شما 15 روزه که شما با حضورت زندگی من و بابایی و قشنگتر از قبل کردی ... بعد 15 روز فرصت کردم که بیام و خاطره تولدت و بنویسم ... ماشااااالله مگه برای مامانی وقت گذاشتی دختر گلم ... از یه مامان تنبل و همیشه خواب آلود , یه مامان تمام وقت و فعال ساختی , تو طول شبانه روز 5 ساعتم نمی خوابم خییییلی سخته ولی وقتی چشای نازت و باز میکنی و بهم می خندی همه ی سختی ها برام شیرین میشه , تو اون لحظه اشک تو چشام جمع میشه , انشالله خدا به همه ی دوستهام و همه ی منتظرای بچه یه نی نی سالم و صالح بده ...انشاااااااااااااالله خدا شما رو هم برای همه ی ما نگهداره ...
خوب بریم سر اصل مطلب که تولد دختر گلمه ...
قصه تولد شما از اونجایی شروع میشه که قرار بود شما 15 دی به دنیا بیای و من و بابایی کلی برنامه ریزی کرده بودیم که نزدیک همون روز همه کارهای عقب افتادمون رو انجام بدیم اما شما یه خورده عجله داشتی و یک هفته جلوتر به دنیا اومدی ...
من و بابایی جمعه 6 دی ماه نهار رفتیم خونه آقاجون اینا ( بابای بابایی ) , دم دم های غروب بود که زیر دلم درد شدید گرفت ولی زیاد طول نکشید , یه خورده درد میگرفت و مجدد ول میکرد ... تا وقت شام درد شدیدی اومد سراغم به هر سختی بود نشستم شامم و خوردم بعد شام دیگه احساس کردم داری به دنیا میای با کمک بابایی و عمه فهیمه رفتم تو اتاق و دراز کشیدم ولی دردم کم نشد واسه خاطر همین با بابایی و عمه جون رفتیم بیمارستان و مامان جون فاطمه و دایی محمد هم خودشون و رسوندن بیمارستان , رفتم بخش زنان و خانوم پرستار با دستگان ان اس تی صدای قلب شمارو برای ما گذاشت و خدارو شکر قلب کوچولوت خوب میزد و خیال من و راحت کرد چون حرکاتت هم جمعه کم شده بود , اون شب بیمارستان با دستور دکتر بستری شدم ... شنبه 7 دی ماه دردهام زیاد شده بود ولی هر چی به ماماها میگفتم باورشون نمیشد میگفتن نه علائم نداری ولی من درد داشتم , دکتر هم روز کاریش بیمارستان نبود و نیومد و دستور داد من و ببرن مطب , اینم از دکترهای این دوره زمونه ... من و بابایی و عمه و یه پرستار راهی سونوی بیوفیزیکال و بعد هم راهی مطب دکتر شدیم ... دکتر بعد معاینه گفت واقعا درد داری و فردا میام بیمارستان برای عملت من هم خوشحال هم نگران آخه 37 هفته بیشتر نداشتی و من میترسیدم ... به هر حال از دکتر خواهش کردم ترخیصم کنه تا برم خونه و کارهام و انجام بدم و فردا صبح برگردم بیمارستان , دکتر هم قبول کرد و ماهم برگشتیم خونه مامان جون فاطمه , کلی کار عقب افتاده داشتم که تند تند انجامشون دادم ... شب هر کاری کردم خوابم نبرد تا اینکه برای سلامتیت قران خوندم و آروم شدم کلی باهات حرف زدم تا آروم شدم و ازت خواستم که سالم باشی ... یکشنبه 8 دی ماه ساعت 6 صبح پدر جون از کربلا رسید و عمه جون اومد پیشمون تا کمک کنه زودی آماده بشم و با ما بیاد بیمارستان , ساعت 11 صبح من و عمه فهیم خانوم و پدر جون و مادر جون رفتیم برای بیمارستان , بابایی به اصرار من رفت سر کار چون پذیرش من ساعت 12 ظهر بود , بعد اینکه پذیرش شدم بابایی هم اومد خیلی استرس داشتم , میترسیدم از اتفاقاتی که پیش روم بود ولی توکلم به خدا بود تو دلم آشوبی بود ولی میخندیدم که کسی حتی بابایی متوجه اضطراب و استرس من نشه , ساعت 1:15 بود که پرستار اومد تو اتاقم و من و برد به سمت اتاق عمل قلبم تند تند میزد انگار پاهام برای خودم نبود , دوست داشتم گریه کنم , دوست داشتم مامانم و بغل کنم بوسش کنم , یه لحظه نگاهم به صورت بابا و مادر جون افتاد , میشد خیلی واضح نگرانی و تو نگاهشون خوند واسه همین مثل همیشه نگرانی و تو خودم خوردم و یه لبخند تحویلشون دادم تا نگرانم نباشن , یه نیم ساعتی تو اتاق انتظار با یه خانوم دیگه که اونم اومده بود نی نی نازش و به دنیا بیاره نشستیم تا اتاق عمل خالی بشه و مارو ببرن تمام اون نیم ساعت ذکر گفتم و هر چی آیه و سوره حفظ بودن خوندم و برای سلامتیت دعا کردم وقتی اسمم و صدا زدن و اومدن بردنم تو اتاق دلم آروم بود انگار خدا صدام و شنیده بود بهم آرامش داده بود همه چبز خیلی سریع شروع شد یه پرده سبز جلوم کشیدن , من شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و قرآن و صلوات دعا برای دوستام که حس کردم با یه تکونی یه چیزی از بدنم در آوردن که سبک شدم تو همین فکر بودم که صدای گریه شما همه اتاق و پر کرد و شد قشنگترین آوای زندگی من , همون لحظه از پرستار پرسیدم ساعت چنده گفت 13:50 دقیقه بعد پرستار شما رو بهم نشون داد , نمیدونی چه حسی داشتم دوست داشتم بغلت کنه بوست کنم بوت کنم ... شما رو بردن تمیز کنن و من دیوانه وار دنبالت میگشتم تمام مدت تو ریکاوری از پرستارا می خواستم من و ببرن تو اتاقم تا تورو ببینم ... بعد چند دقیقه من و بردن تو اتاق دم در مامانم بابام عمه فهیمه و بابایی منتظر بودن وقتی بابام من و دید تند تند پیشونیم و میبوسید ولی من فقط به فکر فرشته نازم بودم از بابایی پرسیدم زهرام و دیدی بابایی میخندید میگفت آره زینبی خیییلی نازه خوشگله , منم فقط میپرسیدم سالمه وقتی شنیدم آره دلم آروم گرفت , بعد اینکه آوردنم تو اتاق بعد چند دقیقه شمارو آرودن , اینقدری ناز خوابیده بودی دلم می خواست یغلت کنم ولی نمیشد وقتی پرستار آوردت جلو و صورتتو روی گونه هام گذاشت انگاری اون لحظه همه ی دنیارو بهم داده باشن فقط خدارو شکر میگفتم که تورو بهم داده , بابایی و باید میدید برق شادی تو نگاش موج میزد , دختر گلم از اون روز 15 روز و شب گذشته و ما هر روز بیشتر از دیروز عاشقت میشیم گاهی ساعت ها به صورت معصومت خیره میشم و اشک شوق میریزم و خدارو شکر میگم ...
از اتفاقات دیگه این 15 روز این بود که شیش روزت بود که نافت ساعت 3:30 صبح شنبه 14 دی افتاد , 10 روزت بود که زن عمو نسرین من اومد و با کمک هم شمارو شستیم , ماشالله اینقدری خانوم بودی که گریه نکردی منم کلی قربونت رفتم ...
...
زهرای نازم همه ی لحظه ها عاشقت هستم و عاشقت می مانم