من و تو و یه دنیا امید
سلام دونه سیبم ...
نمیدونم از کجا شروع کنم ..
از روزهای خوش داشتنت بگم ...
یا از ترسی که همه وجودم و درگیر خودش کرده ...
ترس از دست دادنت ...
ترس تنها شدن ...
ترس ناامید شدنه این همه امیدی که خدا با وجود تو بهم ارمغان داده ...
ترس یه آزمایش سخت دیگه ...
سپردمت دست خدا ...
خودش فقط میتونه تورو برام نگهداره ...
فقط اونه که از همه چیز خبر داره حتی از درد و دلهای من ...
دلم گرفته ... از خودم ... از ایمان گم شدم ... از ...
تنها امیدم داشتن خداست ...
ازش خجالت میکشم ...
وقتی به خاطر کوچکترین اتفاق اشکم در میاد و حس میکنم ایمانم کمرنگ تر میشه اما اون باز تنهام نمیذاره ...
جمعه بدی و پشت سر گذاشتم ...
خدا بهم رحم کرد و تورو باز به من داد ...
جمعه 8 تیر 92 ساعت 2 بعد از ظهر تهران ...
این ترس هم واسه همیشه تو خاطرم حک میشه ...
ترس از دست دادن یه فرشته دیگه ...
فقط گریه میکردم ...
وقتی خون و دیدم ...
باور کردم که باز تنها شدم ...
بازم من موندم و حسرت و تنهایی ...
داستان از اونجایی شروع میشه که من با اجازه دکتر راهی تهران شدم تا برم استقبال عمم که از کربلا اومده بود ... با مامان اینا و عمو هام و خانوادهاشون راهی تهران شدیم ... شب خوبی بود ... کلی خندیدیم هیچ مشکلی نداشتم تا فردای اون روز که رفتم خرید تا لباس برات بگیریم ... باز خوب بودم اومدم خونه عمم و دراز کشیدم تا وقت نهار ... اونم چه نهاری ... قیمه و باقالی خورشت و میرزا قاسمی هر سه تاش از غذاهای مورد علاقه من بودن ....
با اشتیاق سر سفره نشستم هنوز یک لقمه نخورده بودم حس کردم لباسم خیس ... آروم و بی سر و صدا رفتم دستشویی دیدم لباسم پر خونه ... دیگه حالیم نشد ... فقط خدارو صدا زدم ... قسمش میدادم به بهترین بنده هاش که تورو از من نگیره ... دیگه کم کم همه متوجه شدن ... بنده های خدا غذا نخوردن ... مامانم دور از چشم من گریه میکرد و خدارو صدا میزد و من فقط میلرزیدم ... زن عموهام و دختر عموهام دورو برم جمع بودن ... عمم آرومم میکرد و میگفت به خدا هیچی نیست به قول قدیمیها خوشگلی بچه هست ولی من هنوز گریه میکردم و میگفتم این دفعه میمیرم ... دیگه طاقت ندارم ... خسته ام ... بدبختی تا کی ... جواب علی و چی بدم ... به علی چی بگم ... بگم عرضه نداشتم بچت و نگهدارم ... و با صدای بلند گریه میکردم ... زمانی آروم شدم که استرس بابا و مامانم و دیدیم و به خاطر اونا مثل یکسال پیش خفه شدم ... اونا طاقت ناراحتی من و ندارن .. با 1000 زحمت رسوندنم بیمارستان صارم اکباتان ... جمعه بود و فقط دکتر کشیک بود ... دکتر سودابه متین ... تنهایی به یه دل شکسته راهی زایشگاه شدم ... فقط گریه کردم و دکتر گفت باید بستری بشم ..
گفتم بچم چی ... گفت اول خودت ... منم گفتم اول بچم ... من یه بار به خاطر خودم بچم و از دست دادم اینبار اگه قراره اون نباشه منم نمی خوام باشم ... گفت تا فردا باید صبر کنی تا سونو بشی الان درمانگاه بیمارستان بسته است ... دیگه هیچی نگفتم جز اینکه من تا فردا میمیرم ...
خدا خیرش بده با 1000 بدبختی در درمانگاه و به خاطر من باز کرد و خودش سونوم کرد و تورو بهم نشون داد الهی قربونت برم ... پاهاتو تکون میدادی ... دست و میبردی سمت صورتت و همش میچرخیدی و منم گریه میکردم ... دکتر مهربونی بود ... اونم مثل من احساساتی شده بود و نازت میداد ...
چقدر شیرینه این حس ناب مادری ... حتی برای من که تو 24 سالگی و اوج جوونی دارم حسش میکنم ... شیرینه مثل عسل ..
خیالم راحت شد ... بستری شدم ...و مادرم مثل فرشته ها ازمن پرستاری کرد ... عمه و بابام هم پا به پای من همه جا اومدن ... شرمنده همشون شدم ..
جرات نداشتم به بابا علی زنگ بزنم و بگم ... دل و زدم به دریا و زنگ زدم ... بنده خدا خیلی نگران بود ...
اما خدارو شکر که به خیر گذشت ..
تا سه شنبه تهران موندم و دیروز یعنی 3 شنبه برگشتم رشت ...
دکتر بهم استراحت داد ... باید همش بخوابم ... اشکال نداره تو باش ... تو سلامت باش من همه چیزو به جون میخرم ...
امشب وقت دکتر دارم ...
نمیدونم این بار خدا چه تقدیری برام رقم زده ... من تسلیم خواسته های اونم ..
اما خدارو به عرش خداییش قسم میدم که دونه سیبم و برام سالم و صالح حفظ کنه ...
تا منم مادر بشم ... مادر فرزندی سالم و صالح ...
........................................
مهربانم ...
خدای من ...
بنده ی ناتوانت فقط تورا دارد و بس...
خدایا فرزندم را به تو سپرده ام ...
روزنه های امیدم را نا امید نکن ...