اولین های زندگی...
سلام نازنین زهرای من ...
دیگه اسمت تثبیت شد نازنین زهرا ... انشالله نامدار باشی مامان جان ...
خیلی وقته نیومدم و چیزی برات ننوشتم ببخش ...
نه اینکه نخوام ... نمیدونم چرا نمیتونم احساسم و حرفهام و به زبون بیارم ...
اما بالاخره اومدم ...
این روزها وابستگیم بهت بیشتر شده ...
تو دلم یه چیزهایی حس میکنم ... نمیشه بهش گقت لگد زدن اما مثل ترکیدن به حباب تو دلمه ... اینا یعنی هستی و من از بودنت به خودم میبالم ... بابایی هم همین طور ... همه واسه اومدنت لحظه شماری میکنه ... دایی محمد که ندیده عاشقت شده ... پدری (بابای مامانی )همش میگه نازنین زهرای من چطوره ؟ منم خجالت میشم و آروم میگم خوبه خدارو شکر ... پدری هم میگه سلام من و بهش برسون بگو خییییییییییلی دوست داریما خانوم خانوما ...
تو این هفته شبهای قدر و داشتیم ... 19 و 21 و 23 ماه مبارک رمضان ...
شب قدر یعنی شب تقدیر ... شب بخشیده شدن ... شب توبه کردن ... شب تو و خدا ...
هر سال از عمرم و به امید دیدن یه قدر دیگه پشت سر میذارم ...
پارسال تو این سه شب داداش امیرعباست تو دلم وول میخورد ... با هم شب قدر قرآن به سر میگرفتیم ...
پارسال تقدیر من و امیر به جدایی رقم خورد و من تسلیم خواسته خدا شدم ...
سخت بود اما شدم ...
خدا بعد 8 ماه انتظار تورو به من و بابا امانت داد اینکه میگم امانت واسه اینکه ما همه امانتیم از جانب خدا ...
خدا تورو که زهرای نازما باشیم به ما امانت داد ... حالا من و بابایی تنها نیستیم ... خدارو شاکریم ...
شکر امسال هم شب قدر تنها نبودم ... خدا شما رو تو دلم گذاشته ... هر 3 شب و با هم قران به سر گرفتیم ...
تو هر سه شب از خدا تقدیری قشنگ برات آرزو کردم ... خدا کریمه هرچی بشه من شکر میکنم ...
میدونم که تورو برام سالم و صالح حفظ میکنه ...
از خاطرات شب قدر امسال ...
شب 19 که حالمون زیاد خوب نبود خونه موندیم ... من و شما و بابایی ...
با شبکه یک که حرم امام رضارو پخش مستقیم داشت دعای جوشن کبیر خوندیم ... اشک ریختیم ...
با شبکه سه که مراسم حسینه ی همدانی ها رو پخش میکرد با سخرانی حاج آقا انصاری که من خیلی دوسش دارم مراسم احیارو انجام دادیم ...
شب 21 هم رفتیم خونه پدری و با هم رفتیم مهدیه رشت ... شما هم تا آخر مراسم همراهی کردی و مامان و اذیت نکردی منم کلی از مراسم استفاده کردم ...
شب 23 هم که باز با پدری اینا رفتیم مهدیه ... دم در مهدیه قرآن می فروختن از شب 19 دوست داشتم یه قران واسه خودت بخرم اما نشد شب 21 رفتم مهدیه ولی چون بارون بود بساط کتاب فروشیشون بسته بود خدا خدا میکردم شب 23 قران بتونم بخرم برات که خدا صدام و شنید و منم اولین قران زندگیت و برات خریدم اون شب با قرآن خودت احیا کردی مامان جان من با یه دستم قران رو سرم بود و با دست دیگم قران شمارو گذاشته بودم رو شکمم ...
امسال هم شب قدر تموم شد به امید اینکه خدا الهی العفو مامان شنیده باشه و گناهامو که یکی دوتا نیست و ببخشه ...
زهرای من تو که پاکی برای مامانی دعا کن ...
دوست داریم نازنین زهرای من ...
اینم عکس اولین قران و جانماز زندگیت ...
تسبیج و عمه فهیمه از مشهد برات خریده ...
مهر هم سوغات من از کربلا برای شماست ...
............................................
پروردگارا همه ی امیدم به بخشیدن توست ...
گناهکارم میدانم ...
اما هر آنچه که هستم عبد توام ای مهربان مهربانان ...
تو بخشنده ای و من همیشه ی عمرم به تو به کرمت به رحمانیتت محتاجم ...
ببخش گناهان از سر نادانیم را ...
ببخش معصیت های جوانی ام را ...
ای مهربان ترین مهربانان....