18 هفته و 7 روز
سلام دختر نازنینم ...
قربون دست و پاهای کوچولوت ...
دیروز صبح با هم رفتیم سونو گرافی منم بعد 4 هفته مجدد روی ماهتو دیدم ...
ماشالله بزرگ شدی واسه خودت ... خانومی شدی ...
تو این هفته کلی اتفاق خوب و قشنگ افتاد ...
پنجشنبه 24 مرداد 92 واسه عمه فهیمه خواستگار اومد ...
خوبیه این خواستگار سید بودنشه ... یعنی حالا ما یه فامیل سید داریم ... اینم از برکت وجود شما ...
یکشنبه 3 شهریور یعنی 2 روز پیش بعد 10 روز انتظار برای خانواده داماد عمه خانوم جواب + دادن و مارا بسی خوشحال کردن ...
قرار بله برون هم افتاد انشالله برای شب میلاد حضرت معصومه و عقد هم 29 شهریور ...
دیروز هم عمه خانوم و آقا سید مهدی که من آقا سید صداش میزنم رفتن آزمایش خون که خودش کلی داستان داره ( شاید عمه خانوم دوست نداشته باشه واسه همین منم نمیگم )...
من و شما صبح زود با بابایی رفتیم مرکز عکسبرداری سپهر یعنی بابایی مارو رسوند و رفت سر کار قرار شد بعد سونو عمه فهیم جون و آقا سید بیان دنبالمون تا بریم واسه دیدن لباس عروس ( عمه خانوم هم می خواد مثل مامانی هم تو جشن عقد لباس عروس بپوشه هم تو عروسی انشالله )
اما کار من و شما تموم شدو عمه خانووم نیومد که نیومد من هم برای اینکه شما خسته نشین مجبور شدم دربست بگیرم تا بریم خونه و بعد بیان اونجا دنبالم ... تا رسیدم خونه چادر و مانتوم و در آوردم عمه زنگ زد بیا پایین ما دم در هستیم من این مدلی عمه خانوم هم که این مدلی و آقا داماد در سکوت کامل 3 نفری رفتیم هم لباس عروس سفارش دادیم هم فیلمبردار هماهنگ کردیم هم خنچه عقد سفارش دادیم تازه وقت آرایشگاه هم گرفتیم اینم از حسن حظور من در همراهی برای انجام کارها چون عجولم همه کارهارو همزمان انجام میشه ... فکرشو بکن از این ور شهر میرفتیم اونور شهر حالا من دیگه آفا داماد عمه فهیمه هم که طبق معمول ...
خوب خدارو شکر همه چیز تا حالا به خیری و خوشی گذشته ... انشالله همیشه عروسی و جشن باشه ...
انشالله یه روزی تو عروس بشی من غش برم برات ...
راستی اگه خدا بخواد تا جشن عروسی عمه فهیمه جون دیگه شما هم به دنیا اومدی هم بزرگتر شدی دوست دارم برات لباس عروس بدوزم الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی قوبونت برم چقدر ماه میشی ... عمه فهیم خانوم هم که رفت دیگه میمونه عمو مهدی و دایی محمد که انشالله اوناهم سر وقت داماد بشن و خوشبخت ...انشاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالله...
حالا از سونو گرافی بگم خدارو شکر خانوم دکتر گفت 18 هفته و 6 روزت بود ... بزرگتر شده بودی ... دست و پاهات و ستون فقراتت خدارو شکر سالمن ... کلیه ها و قلبت هم سالمن خدارو شکر ... دکتر یکی یکی اعضای بدنت و نام میبرد و بعد میگفت سالمن منم میگفتم خدارو شکر .... اگه خدا بخواد برای اطمینان از سلامت قلبت هفته دیگه باید برم اکوکاردیوگرافی انشالله که سالمه اصلا نمی خوام به چیزهای منفی فکر کنم تا خدا هست من هیچ غم و غصه ای ندارم ... انشالله خدا به حق خوباش به ابروی فرشته نازم امیرعباس تورو بهم سالم و صالح میبخشه انشاااااالله ...
راستی بابایی وقتی عکس سونو شمارو دید کلی ذوق کرد ...
پدری هم از سفر کربلا امروز برگشت و مارو بسی خوشحال کرد هروفت میره دلم باهاش میره تا بیاد 10 روز از عمرم کم میشه ... خدارو شکر که حالا پیشم هست و تکیه گاهمه
نازی زهرای نازم ما خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوست داریما...
....
خدایا چگونه شکر گویمت که تو لایق بهترینها هستی ...
چگونه صدایت زنم که تو هر چیز نگفته ای را آگاهی ...
مهربانم تو همه ی امید زندگی ام ... تو همه ی داشته هایم هستی ...
دوستت دارم و میپرستمت حتی میان همین قنوت های ساده ...