بهترین نعمت خدا برای یک مادر
وقتی دو تا خط رو بی بی چکت ظاهر میشه ...
وقتی جواب بتای خونت از 200 بالاتر میری ...
وقتی میری پیش دکتر و اونم یه ضربان قلب و تو مانیتورش میبینه ...
اونوقته که تو هم بعد کلی انتظار مادر شدی ...
اون روز به این فکر نمیکنی که بچت دختر باشه بهتره یا پسر ...
حتی به ارزوی های قبلت هم فکر نمی کنی ...
فقط و فقط سلامتیش برات مهمه ...
حالا فکرش و کن بعد 3 ماه انتظار تو هفته های 14 بارداری میری برای سونوی سلامت جنین و دکتر بهت بگه بچت دختره یا پسر اشک شوق میریزی وقتی بهت میگه خانوم گل دخترت یا شازده پسرت صحیح و سالمه ...
اونوقته که برات فرق نمیکنه قبلا چی می خواستی و حالا چی شده ... حتی اگه دختر می خواستی و حالا پسر شده یا برعکس ...
انگاری سالها آرزوی داشتنش و داشتی و حالا هم داری کم کم به آرزوهات میرسی ...
منم 2 بار این حس و تجربه کردم ...
وقتی تازه ازدواج کرده بودم اگه می خواستم درباره ی جنسیت بچه نظر بدم همیشه میگفتم دختر خوبه ولی من پسر دوست دارم ... یا همیشه هر جا مسافرت میرفتم اگه می خواستم واسه خاطر یادگاری موندنش برای بچه نداشتم چیزی بخرم لباس پسرونه می خریدم ...
4 سال از ازدواجم گذشت و خدا بهم بچه داد و بعد 3 ماه فهمیدم بچم پسره خیلی ذوق داشتم تو مسیر گریه میکردم و خدارو شکر میگفتم یادمه تو اون خیابونی که سونوگرافی بود یه زیارتگاه هست که خواهر امام رضاست اول رفتم اونجا و کلی راز و نیاز و خواهش و تمنا از خدا ...
روزها گذشت و گذشت .... با عشق براش وسیله میخریدیم اتاقشو می چیدیم منتظر اومدنش بودیم تا اینکه تو یه شهریور داغ امیرعباسم به دنیا اومد اما ... این اماش برام خیلی سخته مثل سر کشیدن یه لیوان پر زهره ... اما امیرم فقط 2 روز مهمون این دنیا بود ... بگذریم ...
من مادر دلشکسته موندم و دوری از فرزندم و اشک و اشک و اشک ...
ماه ها گذشت و از شما خبری نشد و من همچنان منتظر بودم ...
تا 24 اردیبهشت که برای همیشه تو ذهنم ثبت میشه تازه یه چند روزی بود از کیش برگشته بودیم حالم زیاد خوب نبود همش بیحال بودم دل و زدم به دریا و بی بی پک خریدم و با ترس و لرز امتحان کردم و ایندفعه هم 2 خط ظاهر شد ... اشک اشک اشک ساعت 1 شب بود علی و از خواب بیدار کردم اونم بنده خدا کلی ذوق کرد ...
بازم مدتها گذشت این یه واقعیت که باز پسر دوست داشتم شاید واسه خاطر اینکه امیرم پر کشیده بود حداقل یه جایگزین می خواستم ...
14 هفته ای میشد که تو دلم لونه کرده بودی رفتم سونوگرافی ...
خانوم دکتر بادقت نگاه کرد و من منتظر شنیدن اینکه گل پسرت سالمه ... ولی در جواب این انتظار گفت ماشالله دخترت چقدر شیطونه ...
زهرای گلم تو اون لحظه برای همیشه یادم رفت که چی دوست داشتم همین جمله برای عاشق کردن من مادر کافی بود ... اشک تو چشام جمع شد یعنی من مادر یه دختر ناز شدم ...
از همون لحظه تا همیشه ها تو دختر منی و من عاشق توام ...
حالا بعد این همه مدت دیروز روز دختر بود ... نتونستم بیام و بهت تبریک بگم چون زیاد حالم خوب نبود ...
اما از وقتی که از خواب پا شدم کلی برات شعر خوندم و نازت دادم ، دخترم دخترم صدات زدم و شماهم با تکونات دل من و بردی ...
از اینکه هرجا میرم و میگن خدا دخترت و برایت نگهداره انشالله عروسش کنی کلی لذت میبرم ...
از اینکه خدا دختری بهم داده تا همیشه یار و مونس من باشه روزی 1000 بار خدارو شکر میگم ...
از اینکه بابایی هرروز از سرکار میاد اول میپرسه خانوم ، حال نازی بابا چطوری حرکت کرد ،چیزی دلش نمیخواد لذت میبرم ...
از اینکه یه دختر دارم که هرسال روز دختر و بهش تبریک بگم و بغلش کنم بهش بگم تو قشنگترین و نجیب ترین و بهترین دختر دنیایی برام ،کیف میکنم ...
هر روز ساعتها به بودن و داشتنت فکر میکنم ... به اینکه دختری یعنی همدم من یارو یاور من ...
یعنی هرجا برم باهام میای ...
بیرون ، گردش ، مسجد ...
تصورت میکنم وقتی چادر نمازت و سرت میکنی و کنار من می ایستی و نماز خوندن و یاد میگیری ...
وقتی به این فکر میکنم هر روز صبح که از خواب پا میشی شونت و میاری تا من موهای نازت و شونه کنم تو دلم قند آب میشه ...
حالا هر روز خدارو واسه خاطر اینکه من و مادر یک دختر کرده و قشنگترین نعمتشو بهم داده شکر میگم ...
نازنین زهرای من ...
دوست داریم چون تو بهترین نعمت خدایی برای ما ...