نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
ازدواج من و باباازدواج من و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره

روزنه های امید

عید 93 با نازنین زهرا

سلام دختر گلم ... نازنین زهرای عزیزم شما عیدی امسال من و بابایی از جانب خدای مهربون هستی گل من ... نازی زهرای مامان امسال با بودن شما به من و بابایی خیلی خوش گذشت کلا عید یه حال و هوای دیگه داشت هم برای ما هم برای همه ی اعضای خانواده ... امسال سفره ی هفتسین خونه ی ما هم رنگ و بوی بهاری داشت ... اینم از الطاف خداست ... زهرا گلی مامان امسال سال تحویل من و بابایی پیش آقا جون اینا بودیم عمه فاطمه اینا هم بودن خیلی خوش گذشت عزیز دلم ،‌ کلی عیدی گرفتیم آجیل خوردیم و خوش گذروندیم ... راستی قبل سال تحویل یه پیرهن ناز تنت کردم که مامان جون فاطمه (‌مامان مامانی )‌برات خریده بود خیلی هنوز چند دقیقه مونده بود به تحویل سال که شما جیغ...
9 فروردين 1393

92 به یادماندنی

سلام دختر گلم ... الان که دارم برات مینویسم ساعت 7:2 صبح آخرین روز سال 92 یعنی28 اسفند هست و شما بعد 2 ساعت بیداری تازه رو پاهای مامانی لا لا کردی ... نازنین زهرای گلم سال 92 برام خیلی شیرین بود چون خدا تو این سال شما فرشته ناز و به من و بابایی به امانت داد و من هر لحظه شاکر خدا هستم ... پارسال توروزهای آخر سال حال و حوصله هیچ چیزی و نداشتم چون جای خالی شمارو خیلی احساس میکردم ،‌سر سال تحویل به همه وجود شماروصحیح سالم از خدا خواستم و خدای مهربونم مثل همیشه بنده نوازی کرد و من و به آرزوم رسوند و امسال من قشنگترین سال تحویل زندگیم و جشن میگیرم ، پارسال سفره هفتسینم خیلی به رنگ و روح بود ولی شکر خدا امسال کلا یه چیز دیگه هست هم برای م...
4 فروردين 1393

بی مقدمه دوستت دارم ...

سلام نازنین زهرای گلم ... الهی دورت بگردم من , الهی من فدای خنده هات بشم ... ببخش که مامانی دیر به دیر میام آخه همه وقتم با شما پر شده دخملی من .. ماشالله بزرگتر شدی ... پنجشنبه 8 اسفند با مامان جون فاطمه رفتیم مرکز بهداشت و واکسن دو ماهگیت و به سلامتی زدی اولش یه کوچولو گریه کردی و بعد زودی آروم شدی , من قربون اون خانومیت بشم ... به مناسبت دوماهگیت مامان جون فاطمه به من پول داد تا برات برم لباس بخرم منم رفتم دو دست لباس خوشگل خریدم , بعد واکسن خیلی بی حال بودی و تب کردی خیلی نگرانت بودم ولی خدارو شکر با خوردن قطره استامینوفن تا شب تبت اومد پایین و کلی با هم بازی کردیم , تو این روزا دیگه وقتی باهات بازی میکنم کاملا میخندی با صد...
11 اسفند 1392

دوستت دارم گل همیشه بهارم

سلام گل همیشه بهارم زهرای نازم ... ابان که دارم برات مینویسم شما 52 روزت هست و رو پاهام هستی و دارم تکونت میدم ... دختر گلم تو این 52 روز همه زندگیم شدی , گاهی دلم می خواد محکم بغلت کنم و بوسه بارونت کنم اخه از عسل هم برام شیرین تری به خدا ... ببخش که دیر به دیر میام تا برای شما مطلب بذارم آخه همه وقت در اختیار شما هستم گل مادر , تا زمانی که بیداری باید کنارت باشم و باهات حرف بزنم یا بازی کنم زمانی هم که خوابی خودم یا بیهوش میشم یا به کارای عقب افتاده برسم ... الهی مامان دورت بگرده وقتی با صدا میخندی دلم میخواد بخورمت ... خیلی ناز میشی صبح ها که از خواب بیدار میشی از خودت صدا در میاری و میخندی و با دستهات به صورتم میزنی تا بیدارشم بغلت...
1 اسفند 1392

دختر زمستانی من

نازنین زهرای گلم ... هستی مامان ... عمر مامان .. با اینکه شما تو زمستون به دنیا اومدی ولی با گرمای وجودت زندگی ما و فضای خونه رو گرم گرم کردی ... خیلی دوست داریم , همه وجود ما شدی عزیز دلم ... هر روز با نگاه کردن بهت بیشتر شاکر خدا میشم ... نمیدونم با چه زبونی میتونم شکرش بگم ... این روزا با همه خستگیهاش وقتی به روم میخندی انگار همه دنیا با همه سختی هاش به روم میخنده ... وقتی از روی گشنگیت اشک تو چشات جمع میشه و وقت خوردن شیر خودت و محکم بهم میچسبونی بوسه بارونت میکنم و تو بهم خیره میشی و تند تند شیر می خوری اون لحظه محکم بغلت میکنم و بوت میکنم ... بوی تنت من و دیوونه میکنه ... خیلی دوست دارم اینقدری دوست دارم ک...
14 بهمن 1392

یک ماهگی نازنین زهرا

سلام دختر گلم الان که دارم برات مینویسم شما یک ماه و 5 روزته ماشالله کم کم داری بزرگ میشی عزیز دلم... ببخش که جلوتر نتونستم بیام و برات بنویسم آخه اینترنت خونه پدر جون اینا قطع بود و تازه وصل شده  8 بهمن 1392 شما 1 ماهت کامل شد و من و بابایی یه جشن کوچولو برای یک ماهگی شما گرفتیم , صبح 8 من و شما و پدر جون رفتیم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده , خانوم پرستار وزن شما و گرفت ماشالله شده بودی 4200 کلی ذوق کردم و هزااااار ماشالله عزیزم , خانوم پرستار ازم پرسید چند کیلو بودی روز تولدت گفتم 2500 تعجب کرد مجدد وزنت و گرفت و گفت ماشالله مگه شیر خشک میدی گفتم نه  البته بهم گفت مواد غذایی شیرین نخورم مثل شکلات و ... که من اصلا نخوردم بعد ...
14 بهمن 1392

روزمرگی های من و دختری

سلام دختر گلم ... الان که دارم برات می نویسم شما کنارم مثل فرشته ها خوابیدی و منم بعد مدتها از این فرصت استفاده کردم اومدم تا برات بنویسم , از لحظه های ناب داشتنت و بودنت , از اینکه همه دقیقه ها و ثانیه های زندگیم و وجودت پر کرده , اینقدری وقتم و پر کردی که حتی نمیتونم به خودم برسم با اینکه سخته ولی برام شیرینه , وقتی با چشمهای نازت بهم خیره میشی و نگاهت گره میخوره به نگاهم همه ی خستگی هام رفع میشه اون لحظه دوست دارم بغلت کنم و بوسه بارونت کنم ... روزهاست که ذکر ثانیه های زندگیم شده الهی شکرت ... شکر از اینکه دختری بهم دادی که حالا شده زهرای ناز و زندگی من و همسرم , الهی شکر از اینکه منم مادر شدم , الهی شکرت از اینکه فرزند سالم و صالح بهم ...
2 بهمن 1392

اولین هایی از جنس پدرانه

سلام دختر قشنگم ... الهی دورت بگردم عزیز دل مادر ... الان که دارم برات مینویسم ساعت 12:20 نیمه شب سه شنبه24 دی ماه هست و شما عزیز دلم لالا کردی ... من فدای چشای معصومت که هر وقت نگام میکنی دوست دارم صورتت و بوسه بارون کنم ... مامانی شما 5 روزت بود که بابایی رفت برای اولین بار برات خرید کرد ... من که کلی ذوق کردم وقتی دیدم با دست پر اومد خونه و برای دختری کلی لباس خوشگل و مارک خریده بود ... این برای اولین بار بود که بابایی میرفت و خودش برات وسایل میخرید ... تا حالا هر چی لوازم داری یعنی سیسمونی و مامان جون فاطمه و پدری برات خریدن و بعضی از لباسات هم هدیه هایی که عمه مهربونت هر ماه برات میخرید به هر بهانه ای , وقتی د...
25 دی 1392

همه ی زندگی ام در یک لبخند تو خلاصه می شود ...

سلام دختر گلم ... بالاخره طلسم شکسته شد و بعد 7 روز اومدم تا خاطرات زایمان و بنویسم ... الان که دارم برات مینویسم ،‌ شما کنارم رو تخت آروم خوابیدی و منم فرصت پیدا کردم بیام نت ... امروز 7 روزت ساعت 13:50 دقیقه کامل شد ... صبح بردمت چکاپ پیش دکتر یونس پور (‌دکتر بچگی های خودم )‌با اینکه بعد 25 سال رفته بودم پیشش ولی من و که دید شناخت ... وزنت خدارو شکر بالا رفته بود 2700 شده بودی عزیز دلم ... ........................................... نازنین زهرای گلم از روزی که چشم های قشنگت و به روی دنیای ما باز کردی رنگ و بوی زندگیم بهاری شده ... دیگه اشکهام از سر دلتنگی نیست ... دیگه تنهایی آزارم نمیده ......
24 دی 1392

خاطرو تولد فرشته ای به نام نازنین زهرا ...

سلام دختر گلم ... عشق مامان ... هستی مامان ... الان که می خوام خاطره تولدت و بنویسم ساعت 10:55 دقیقه شب , شما 15 روزه که شما با حضورت  زندگی من و بابایی و قشنگتر از قبل کردی ... بعد 15 روز فرصت کردم که بیام و خاطره تولدت و بنویسم ... ماشااااالله مگه برای مامانی وقت گذاشتی دختر گلم ... از یه مامان تنبل و همیشه خواب آلود , یه مامان تمام وقت و فعال ساختی , تو طول شبانه روز 5 ساعتم نمی خوابم خییییلی سخته ولی وقتی چشای نازت و باز میکنی و بهم می خندی همه ی سختی ها برام شیرین میشه , تو اون لحظه اشک تو چشام جمع میشه , انشالله خدا به همه ی دوستهام و همه ی منتظرای بچه یه نی نی سالم و صالح بده ...انشاااااااااااااالله خدا شما رو هم برای همه...
24 دی 1392